نخستين روز آفرينش: نکوهش آسمان زمين را

زندگي از لذت غيب و حضور
بست نقش اين جهان نزد و دور
آن چنان تار نفس از هم گسيخت
رنگ حيرت خانه ي ايام ريخت
هر کجا از ذوق و شوق خود گري
نعره ي من ديگرم تو ديگري
ماه و اختر را خرام آموختند
صد چراغ اندر فضا افروختند
بر سپهر نيلگون زد آفتاب
خيمه ي زر بفت با سيمين طناب
از افق صبح نخستين سر کشيد
عالم نو زاده را در بر کشيد
ملک آدم خاکداني بود و بس
دشت او بي کارواني بود و بس
ني بکوهي آب جوئي در ستيز
ني بصحرائي سحابي ريزريز
ني سرود طايران در شاخسار
ني رم آهو ميان مرغزار
بي تجلي هاي جان بحر و برش
دود پيچان طيلسان پيکرش
سبزه باد فرودين ناديده ئي
اندر اعماق زمين خوابيده ئي
طعنه ئي زد چرخ نيلي بر زمين
روزگار کس نديدم اين چنين
چون تو در پهناي من کوري کجا
جز بقنديلم ترا نوري کجا
خاک اگر الوند شد جز خاک نيست
روشن و پاينده چون افلاک نيست
يا بزي با ساز و برگ دلبري
يا بمير از ننگ و عار کمتري »
شد زمين از طعنه ي گردون خجل
نا اميد و دل گران و مضمحل
پيش حق از درد بي نوري تپيد
تا ندائي ز آنسوي گردون رسيد
«اي اميني از امانت بي خبر
غم مخور اندر ضمير خود نگر
روزها روشن ز غوغاي حيات
ني از آن نوري که بيني در جهات
نور صبح از آفتاب داغ دار
نور جان پاک از غبار روزگار
نور جان بي جاده ها اندر سفر
از شعاع مهر و مه سيارتر
شسته ئي از لوح جان نقش اميد
نور جان از خاک تو آيد پديد
عقل آدم بر جهان شبخون زند
عشق او بر لامکان شبخون زند
راه دان انديشه ي او بي دليل
چشم او بيدارتر از جبرئيل
خاک و در پرواز مانند ملک
يک رباط کهنه در راهش فلک
مي خلد اندر وجود آسمان
مثل نوک سوزن اندر پرنيان
داغها شويد ز دامان وجود
بي نگاه او جهان کور و کبود
گر چه کم تسبيح و خونريز است او
روزگاران را چو مهميز است او
چشم او روشن شود از کائنات
تا به بيند ذات را اندر صفات
هر که عاشق شد جمال ذات را
اوست سيد جمله موجودات را