شماره ٢٤: شراب ميکده ي من نه يادگار جم است

شراب ميکده ي من نه يادگار جم است
فشرده ي جگر من بشيشه ي عجم است
چو موج مي تپد آدم بجستجوي وجود
هنوز تا به کمر در ميانه ي عدم است
بيا که مثل خليل اين طلسم در شکنيم
که جز تو هر چه درين دير ديده ام صنم است
اگر بسينه ي اين کائنات در نروي
نگاه را به تماشا گذاشتن ستم است
غلط خرامي ما نيز لذتي دارد
خوشم که منزل ما دورو راه خم بخم است
تغافلي که مرا رخصت تماشا داد
تغافل است و به از التفات دمبدم است
مرا اگر چه به بتخانه پرورش دادند
چکيد از لب من آنچه در دل حرم است