خاور که آسمان به کمند خيال اوست
            از خويشتن گسسته و بي سوز آرزوست
         
        
            در تيره خاک او تب و تاب حيات نيست
            جولان موج را نگران از کنار جوست
         
        
            بت خانه و حرم همه افسرده آتشي
            پير مغان شراب هوا خورده در سبوست
         
        
            فکر فرنگ پيش مجاز آورد سجود
            بيناي کور و مست تماشاي رنگ و بوست
         
        
            گردنده تر ز چرخ و رباينده تر ز مرگ
            از دست او بدامن ما چاک بي رفوست
         
        
            خاکي نهاد و خو ز سپهر کهن گرفت
            عيار و بي مدار و کلان کار و تو بتوست
         
        
            مشرق خراب و مغرب از آن بيشتر خراب
            عالم تمام مرده و بي ذوق جستجوست
         
        
        
            ساقي بيار باده و بزم شبانه ساز
            ما را خراب يک نگه محرمانه ساز