الوقت سيف

سبز بادا خاک پاک شافعي
عالمي سر خوش ز تاک شافعي
فکر او کوکب ز گردون چيده است
سيف بران وقت را ناميده است
من چه گويم سر اين شمشير چيست
آب او سرمايه دار از زندگيست
صاحبش بالاتر از اميد و بيم
دست او بيضا تر از دست کليم
سنگ از يک ضربت او تر شود
بحر از محرومي نم بر شود
در کف موسي همين شمشير بود
کار او بالاتر از تدبير بود
سينه ي درياي احمر چاک کرد
قلزمي را خشک مثل خاک کرد
پنجه ي حيدر که خيبر گير بود
قوت او از همين شمشير بود
گردش گردون گردان ديدني است
انقلاب روز و شب فهميدني است
اي اسير دوش و فردا درنگر
در دل خود عالم ديگر نگر
در گل خود تخم ظلمت کاشتي
وقت را مثل خطي پنداشتي
باز با پيمانه ي ليل و نهار
فکر تو پيمود طول روزگار
ساختي اين رشته را زنار دوش
گشته ئي مثل بتان باطل فروش
کيميا بودي و مشت گل شدي
سر حق زائيدي و باطل شدي
مسلمي؟ آزاد اين زنار باش
شمع بزم ملت احرار باش
تو که از اصل جهان آگه نه ئي
از حيات جاودان آگه نه ئي
تا کجا در روز و شب باشي اسير
رمز وقت از لي مع اله يادگير
اين و آن پيداست از رفتار وقت
زندگي سريست از اسرار وقت
اصل وقت از گردش خورشيد نيست
وقت جاويد است و خور جاويد نيست
عيش و غم عاشور و هم عيد است وقت
سر تاب ماه و خورشيد است وقت
وقت را مثل مکان گسترده ئي
امتياز دوش و فردا کرده ئي
ايچو بو رم کرده از بستان خويش
ساختي از دست خود زندان خويش
وقت ما کو اول و آخر نديد
از خيابان ضمير ما دميد
زنده از عرفان اصلش زنده تر
هستي او از سحر تابنده تر
زندگي از دهر و دهر از زندگي است
لا تسبو الدهر فرمان نبي است
نکته ئي مي گويمت روشن چو در
تا شناسي امتياز عبد و حر
عبد گردد ياوه در ليل و نهار
در دل حر ياوه گردد روزگار
عبد از ايام مي بافد کفن
روز و شب را مي تند بر خويشتن
مرد حر خود را ز گل بر ميکند
خويش را بر روزگاران مي تند
عبد چون طاير بدام صبح و شام
لذت پرواز بر جانش حرام
سينه ي آزاده ي چابک نفس
طاير ايام را گردد قفس
عبد را تحصيل حاصل فطرت است
واردات جان او بي ندرت است
از گران خيزي مقام او همان
ناله هاي صبح و شام او همان
دمبدم نو آفريني کار حر
نغمه پيهم تازه ريزد تار حر
فطرتش زحمت کش تکرار نيست
جاده ي او حلقه ي پرگار نيست
عبد را ايام زنجير است و بس
بر لب او حرف تقدير است و بس
همت حر با قضا گردد مشير
حادثات از دست او صورت پذير
رفته و آينده در موجود او
ديرها آسوده اندر زود او
آمد از صوت و صدا پاک اين سخن
در نمي آيد به ادراک اين سخن
گفتم و حرفم ز معني شرمسار
شکوه ي معني که با حرفم چه کار
زنده معني چون به حرف آمد بمرد
از نفس هاي تو نار او فسرد
نکته ي غيب و حضور اندر دل است
رمز ايام و مرور اندر دل است
نغمه ي خاموش دارد ساز وقت
غوطه در دل زن که بيني راز وقت
ياد اياميکه سيف روزگار
با توانا دستي ما بود يار
تخم دين در کشت دلها کاشتيم
پرده از رخسار حق برداشتيم
ناخن ما عقده ي دنيا گشاد
بخت اين خاک از سجود ما گشاد
از خم حق باده ي گلگون زديم
بر کهن ميخانه ها شبخون زديم
اي مي ديرينه در ميناي تو
شيشه آب از گرمي صهباي تو
از غرور و نخوت و کبر و مني
طعنه بر ناداري ما ميزني
جام ما هم زيب محفل بوده است
سينه ي ما صاحب دل بوده است
عصر نو از جلوه ها آراسته
از غبار پاي ما برخاسته
کشت حق سيراب گشت از خون ما
حق پرستان جهان ممنون ما
عالم از ما صاحب تکبير شد
از گل ما کعبه ها تعمير شد
حرف أقراء حق بما تعليم کرد
رزق خويش از دست ما تقسيم کرد
گر چه رفت از دست ما تاج و نگين
ما گدايان را بچشم کم مبين
در نگاه تو زيان کاريم ما
کهنه پنداريم ما، خواريم ما
اعتبار از لا اله داريم ما
هر دو عالم را نگه داريم ما
از غم امروز و فردا رسته ايم
با کسي عهد محبت بسته ايم
در دل حق سر مکنونيم ما
وارث موسي و هارونيم ما
مهر و مه روشن ز تاب ما هنوز
برقها دارد سحاب ما هنوز
ذات ما آئينه ذات حق است
هستي مسلم ز آيات حق است