در بيان اين که مقصد حيات مسلم اعلاي کلمة الله است و جهاد اگر محرک آن جوع الارض باشد در مذهب اسلام حرام است

قلب را از صبغة اله رنگ ده
عشق را ناموس و نام و ننگ ده
طبع مسلم از محبت قاهر است
مسلم ار عاشق نباشد کافر است
تابع حق ديدنش نا ديدنش
خوردنش نوشيدنش خوابيدنش
در رضايش مرضي حق گم شود
«اين سخن کي باور مردم شود»
خيمه در ميدان الا اله ز دست
در جهان شاهد علي الناس آمدست
شاهد حالش نبي انس و جان
شاهدي صادق ترين شاهدان
قال را بگذار و باب حال زن
نور حق بر ظلمت اعمال زن
در قباي خسروي درويش زي
ديده بيدار و خدا انديش زي
قرب حق از هر عمل مقصود دار
تا ز تو گردد جلالش آشکار
صلح شر گردد چو مقصوداست غير
گر خدا باشد غرض جنگ است خير
گر نه گردد حق ز تيغ ما بلند
جنگ باشد قوم را نا ارجمند
حضرت شيخ ميانمير ولي
هر خفي از نور جان او جلي
بر طريق مصطفي محکم پئي
نغمه ي عشق و محبت را نئي
تربتش ايمان خاک شهر ما
مشعل نور هدايت بهر ما
بر در او جبه فرسا آسمان
از مريدانش شه هندوستان
شاه تخم حرص در دل کاشتي
قصد تسخير ممالک داشتي
از هوس آتش بجان افروختي
تيغ را هل من مزيد آموختي
در دکن هنگامه ها بسيار بود
لشکرش در عرصه ي پيکار بود
رفت پيش شيخ گردون پايه ئي
تا بگيرد از دعا سرمايه ئي
مسلم از دنيا سوي حق رم کند
از دعا تدبير را محکم کند
شيخ از گفتار شه خاموش ماند
بزم درويشان سراپا گوش ماند
تا مريدي سکه ي سيمين بدست
لب گشود و مهر خاموشي شکست
گفت اين نذر حقير از من پذير
اي ز حق آوارگان را دستگير
غوطه ها زد در خوي محنت تنم
تا گره زد درهمي را دامنم
گفت شيخ اين زر حق سلطان ماست
آنکه در پيراهن شاهي گداست
حکمران مهر و ماه و انجم است
شاه ما مفلس ترين مردم است
ديده بر خوان اجانب دوخت است
آتش جوعش جهاني سوخت است
قحط و طاعون تابع شمشير او
عالمي ويرانه از تعمير او
خلق در فرياد از ناداريش
از تهيدستي، ضعيف آزاريش
سطوتش اهل جهان را دشمن است
نوع انسان کاروان او رهزن است
از خيال خود فريب و فکر خام
مي کند تاراج را تسخير نام
عسکر شاهي و افواج غنيم
هر دو از شمشير جوع او دو نيم
آتش جان گدا جوع گداست
جوع سلطان ملک و ملت را فناست
هر که خنجر بهر غير اله کشيد
تيغ او در سينه ي او آرميد