حکايت شيخ و برهمن و مکالمه گنگ و هماله در معني اينکه تسلسل حيات مليه از محکم گرفتن روايات مخصوصه مليه مي باشد

در بنارس برهمندي محترم
سر فرو اندر يم بود و عدم
بهره ي وافر ز حکمت داشتي
با خدا جويان ارادت داشتي
ذهن او گير او ندرت کوش بود
با ثريا عقل او همدوش بود
آشيانش صورت عنقا بلند
مهر و مه بر شعله ي فکرش سپند
مدتي ميناي او در خون نشست
ساقي حکمت بجامش مي نه بست
در رياض علم و دانش دام چيد
چشم دامش طاير معني نديد
ناخن فکرش بخون آلوده ماند
عقده ي بود و عدم نگشوده ماند
آه بر لب شاهد حرمان او
چهره ي غماز دل حيران او
رفت روزي نزد شيخ کاملي
آنکه اندر سينه پروردي دلي
گوش بر گفتار آن فرزانه داد
بر لب خود مهر خاموشي نهاد
گفت شيخ اي طائف چرخ بلند
اندکي عهد وفا با خاک بند
تا شدي آواره ي صحرا و دشت
فکر بيباک تو از گردون گذشت
با زمين در ساز اي گردون نورد
در تلاش گوهر انجم مگرد
من نگويم از بتان بيزار شو
کافري شايسته ي زنار شو
اي امانت دار تهذيب کهن
پشت پا بر مسلک آبا مزن
گر ز جمعيت حيات ملت است
کفر هم سرمايه ي جمعيت است
تو که هم در کافري کامل نه ئي
در خور طوف حريم دل نه ئي
مانده ايم از جاده ي تسليم دور
تو ز آزر من ز ابراهيم دور
قيس ما سودائي محمل نشد
در جنون عاشقي کامل نشد
مرد چون شمع خودي اندر وجود
از خيال آسمان پيما چه سود
آب زد در دامن کهسار چنگ
گفت روزي با هماله رود گنگ
اي ز صبح آفرينش يخ بدوش
پيکرت از رودها زنار پوش
حق ترا با آسمان همراز ساخت
پات محروم خرام ناز ساخت
طاقت رفتار از پايت ربود
اين وقار و رفعت و تمکين چه سود
زندگاني از خرام پيهم است
برگ و ساز هستي موج ازرم است
کوه چون اين طعنه از دريا شنيد
هم چو بحر آتش از کين بر دميد
گفت اي پهناي تو آئينه ام
چون تو صد دريا درون سينه ام
اين خرام ناز سامان فناست
هر که از خود رفت شايان فناست
از مقام خود نداري آگهي
بر زيان خويش نازي ابلهي
اي ز بطن چرخ گردان زاده ئي
از تو بهتر ساحل افتاده ئي
هستي خود نذر قلزم ساختي
پيش رهزن نقد جان انداختي
همچو گل در گلستان خود دار شو
بهر نشر بو پي گلچين مرو
زندگي بر جاي خود باليدن است
از خيابان خودي گل چيدن است
قرنها بگذشت و من پا در گلم
تو گمان داري که دور از منزلم
هستيم باليد و تا گردون رسيد
زير دامانم ثريا آرميد
هستي تو بي نشان در قلزم است
ذره وي من سجده گاه انجم است
چشم من بيناي اسرار فلک
آشنا گوشم ز پرواز ملک
تا ز سوز سعي پيهم سوختم
لعل و الماس و گهر اندوختم
«در درونم سنگ و اندر سنگ نار
آب را بر نار من نبود گذار»
قطره ئي؟ خود را بپاي خود مريز
در طلاطم کوش و با قلزم ستيز
آب گوهر خواه و گوهر ريزه شو
بهر گوش شاهدي آويزه شو
يا خود افزا شو سبک رفتار شو
ابر برق انداز و دريا بار شو
از تو قلزم گديه ي طوفان کند
شکوه ها از تنگي دامان کند
کمتر از موجي شمارد خويش را
پيش پاي تو گذارد خويش را