در شرح اسرار اسماي علي مرتضي

مسلم اول شه مردان علي
عشق را سرمايه ي ايمان علي
از ولاي دودمانش زنده ام
در جهان مثل گهر تابنده ام
نرگسم وارفته ي نظاره ام
در خيابانش چو بو آواره ام
زمزم ار جوشد ز خاک من ازوست
مي اگر ريزد ز تاک من ازوست
خاکم و از مهر او آئينه ام
مي توان ديدن نوا در سينه ام
از رخ او فال پيغمبر گرفت
ملت حق از شکوهش فر گرفت
قوت دين مبين فرموده اش
کائنات آئين پذير از دوده اش
مرسل حق کرد نامش بوتراب
حق يداله خواند درام الکتاب
هر که داناي رموز زندگيست
سر اسماي علي داند که چيست
خاک تاريکي که نام او تن است
عقل از بيداد او در شيون است
فکر گردون رس زمين پيما ازو
چشم کور و گوش ناشنوا ازو
از هوس تيغ دو رو دارد بدست
رهروان را دل برين رهزن شکست
شير حق اين خاک را تسخير کرد
اين گل تاريک را اکسير کرد
مرتضي کز تيغ او حق روشن است
بوتراب از فتح اقليم تن است
مرد کشور گير از کراري است
گوهرش را آبرو خودداري است
هر که در آفاق گردد بوتراب
باز گرداند ز مغرب آفتاب
هر که زين بر مرکب تن تنگ بست
چون نگين بر خاتم دولت نشست
زير پاش اينجا شکوه خيبر است
دست او آنجا قسيم کوثر است
از خود آگاهي يداللهي کند
از يداللهي شهنشاهي کند
ذات او دروازه ي شهر علوم
زير فرمانش حجاز و چين و روم
حکمران بايد شدن بر خاک خويش
تا مي روشن خوري از تاک خويش
خاک گشتن مذهب پروانگيست
خاک را اب شو که اين مردانگيست
سنگ شو اي همچو گل نازک بدن
تا شوي بنياد ديوار چمن
از گل خود آدمي تعمير کن
آدمي را عالمي تعمير کن
گر بنا سازي نه ديوار و دري
خشت از خاک تو بندد ديگري
اي ز جور چرخ ناهنجار تنگ
جام تو فريادي بيداد سنگ
ناله و فرياد و ماتم تا کجا؟
سينه کوبيهاي پيهم تا کجا؟
در عمل پوشيده مضمون حيات
لذت تخليق قانون حيات
خيز و خلاق جهان تازه شو
شعله در بر کن خليل آوازه شو
با جهان نامساعد ساختن
هست در ميدان سپر انداختن
مرد خودداري که باشد پخته کار
با مزاج او بسازد روزگار
گر نه سازد با مزاج او جهان
مي شود جنگ آزما با آسمان
برکند بنياد موجودات را
مي دهد ترکيب نو ذرات را
گردش ايام را برهم زند
چرخ نيلي فام را بر هم زند
مي کند از قوت خود آشکار
روزگار نو که باشد سازگار
در جهان نتوان اگر مردانه زيست
همچو مردان جانسپردن زندگيست
آزمايد صاحب قلب سليم
زور خود را از مهمات عظيم
عشق بادشوار ورزيدن خوش است
چون خليل از شعله گلچيدن خوشست
ممکنات قوت مردان کار
گردد از مشکل پسندي آشکار
حربه ي دون همتان کين است و بس
زندگي را اين يک آئين است و بس
زندگاني قوت پيداستي
اصل او از ذوق استيلاستي
عفو بيجا سردي خون حيات
سکته ئي در بيت موزون حيات
هر که در قعر مذلت مانده است
ناتواني را قناعت خوانده است
ناتواني زندگي را رهزن است
بطنش از خوف و دروغ آبستن است
از مکارم اندرون او تهي است
شيرش از بهر ذمائم فربهي است
هوشيار! اي صاحب عقل سليم
در کمينها مي نشيند اين غنيم
گر خرد مندي فريب او مخور
مثل حربا هر زمان رنگش دگر
شکل او اهل نظر نشناختند
پرده ها بر روي او انداختند
گاه او را رحم و نرمي پرده دار
گاه مي پوشد رداي انکسار
گاه او مستور در مجبوري است
گاه پنهان درته معذوري است
چهره دل شکل تن آساني نمود
دل ز دست صاحب قوت ربود
با توانائي صداقت توأم است
گر خود آگاهي همين جام جم است
زندگي کشت است و حاصل قوتست
شرح رمز حق و باطل قوت است
مدعي گرمايه دار از قوت است
دعوي او بي نياز از حجت است
باطل از قوت پذيرد شان حق
خويش را حق داند از بطلان حق
از کن او زهر کوثر ميشود
خير را گويد شري شر مي شود
اي ز آداب امانت بيخبر
از دو عالم خويش را بهتر شمر
از رموز زندگي آگاه شو
ظالم و جاهل ز غير الله شو
چشم و گوش و لب گشا اي هوشمند
گر نبيني راه حق بر من بخند