در بيان اينکه خودي از سؤال ضعيف ميگردد

اي فراهم کرده از شيران خراج
گشته ئي روبه مزاج از احتياج
خستگي هاي تو از ناداري است
اصل درد تو همين بيماري است
مي ربايد رفعت از فکر بلند
مي کشد شمع خيال ارجمند
از خم هستي مي گلفام گير
نقد خود از کيسه ي ايام گير
خود فرود آ از شتر مثل عمر
الحذر از منت غير الحذر
تا بکي در يوزه ي منصب کني
صورت طفلان زني مرکب کني
فطرتي کو بر فلک بندد نظر
پست مي گردد ز احسان دگر
از سؤال افلاس گردد خوارتر
از گدائي گديه گر نادارتر
از سؤال آشفته اجزاي خودي
بي تجلي نخل سيناي خودي
مشت خاک خويش را از هم مپاش
مثل مه رزق خود از پهلو تراش
گر چه باشي تنک روز و تنک بخت
در ره سيل بلا افکنده رخت
رزق خويش از نعمت ديگر مجو
موج آب از چشمه ي خاور مجو
تا نباشي پيش پيغمبر خجل
روز فردائي که باشد جان گسل
ماه را روزي رسد از خوان مهر
داغ بر دل دارد از احسان مهر
همت از حق خواه و با گردون ستيز
آبروي ملت بيضا مريز
آنکه خاشاک بتان از کعبه رفت
مرد کاسب را حبيب الله گفت
واي بر منت پذير خوان غير
گردنش خم گشته ي احسان غير
خويشرا از برق لطف غير سوخت
با پشيزي مايه ي غيرت فروخت
اي خنک آن تشنه کاندر آفتاب
مي نخواهد از خضر يک جام آب
ترجبين از خجلت سائل نشد
شکل آدم ماند و مشت گل نشد
زير گردون آن جوان ارجمند
مي رود مثل صنوبر سر بلند
در تهي دستي شود خود دار تر
بخت او خوابيد و او بيدارتر
قلزم زنبيل سيل آتش است
گر ز دست خود رسد شبنم خوشست
چون حباب از غيرت مردانه باش
هم به بحر اندر نگون پيمانه باش