در بيان اينکه اصل نظام عالم از خودي است و تسلسل حيات تعينات وجود بر استحکام خودي انحصار دارد

پيکر هستي ز آثار خودي است
هر چه مي بيني ز اسرار خودي است
خويشتن را چون خودي بيدار کرد
آشکارا عالم پندار کرد
صد جهان پوشيده اندر ذات او
غير او پيداست از اثبات او
در جهان تخم خصومت کاشت است
خويشتن را غير خود پنداشت است
سازد از خود پيکر اغيار را
تا فزايد لذت پيکار را
ميکشد از قوت بازوي خويش
تا شود آگاه از نيروي خويش
خود فريبي هاي او عين حيات
همچو گل از خون وضو عين حيات
بهر يک گل خون صد گلشن کند
از پي يک نغمه صد شيون کند
يک فلک را صد هلال آورده است
بهر حرفي صد مقال آورده است
عذر اين اسراف و اين سنگين دلي
خلق و تکميل جمال معنوي
حسن شيرين عذر درد کوهکن
نافه ئي عذر صد آهوي ختن
سوز پيهيم قسمت پروانه ها
شمع عذر محنت پروانه ها
خامه ي او نقش صد امروز بست
تا بيارد صبح فردائي بدست
شعله هاي او صد ابراهيم سوخت
تا چراغ يک محمد برفروخت
مي شود از بهر اغراض عمل
عامل و معمول و اسباب و علل
خيزد انگيزد پرد تابد رمد
سوزد افروزد کشد ميرد دمد
وسعت ايام جولانگاه او
آسمان موجي ز گرد راه او
گل بجيب آفاق از گلکاريش
شب ز خوابش روز از بيداريش
شعله ي خود در شرر تقسيم کرد
جز پرستي عقل را تعليم کرد
خود شکن گرديد و اجزا آفريد
اندکي آشفت و صحرا آفريد
باز از آشفتگي بيزار شد
وز بهم پيوستگي کهسار شد
وانمودن خويشرا خوي خودي است
خفته در هر ذره نيروي خودي است
قوت خاموش و بيتاب عمل
از عمل پابند اسباب عمل
چون حيات عالم از زور خودي است
پس بقدر استواري زندگي است
قطره چون حرف خودي از بر کند
هستئي بي مايه را گوهر کند
باده از ضعف خودي بي پيکر است
پيکرش منت پذير ساغر است
گر چه پيکر مي پذيرد جام مي
گردش از ماوام گيرد جام مي
کوه چون از خود رود صحرا شود
شکوه سنج جوشش دريا شود
موج تا موج است در آغوش بحر
مي کند خود را سوار دوش بحر
حلقه ئي زد نور تا گرديد چشم
از تلاش جلوه ها جنبيد چشم
سبزه چون تاب دميد از خويش يافت
همت او سينه ي گلشن شکافت
شمع هم خود را بخود زنجير کرد
خويش را از ذره ها تعمير کرد
خود گدازي پيشه کرد از خود رميد
هم چو اشک آخر ز چشم خود چکيد
گر بفطرت پخته تر بودي نگين
از جراحت ها بياسودي نگين
مي شود سرمايه دار نام غير
دوش او مجروح بار نام غير
چون زمين بر هستي خود محکم است
ماه پابند طواف پيهم است
هستي مهر از زمين محکم تر است
پس زمين مسحور چشم خاور است
جنبش از مژگان بردشان چنار
مايه دار از سطوت او کوهسار
تار و پود کسوت او آتش است
اصل او يک دانه ي گردن کش است
چون خودي آرد بهم نيروي زيست
مي گشايد قلزمي از جوي زيست