تمهيد

راه شب چون مهر عالمتاب زد
گريه ي من بر رخ گل آب زد
اشک من از چشم نرگس خواب شست
سبزه از هنگامه ام بيدار رست
باغبان زور کلامم آزمود
مصرعي کاريد و شمشيري درود
در چمن جز دانه اي اشکم نکشت
تار افغانم بپود باغ رشت
ذره ام مهر منير آن من است
صد سحر اندر گريبان من است
خاک من روشن تر از جام جم است
محرم از نازادهاي عالم است
فکرم آن آهو سر فتراک بست
کو هنوز از نيستي بيرون نجست
سبزه ناروئيده زيب گلشنم
گل بشاخ اندر نهان در دامنم
محفل رامشگري برهم زدم
زخمه بر تار رگ عالم زدم
بسکه عود فطرتم نادر نواست
هم نشين از نغمه ام نا آشناست
در جهان خورشيد نوزائيده ام
رسم و آئين فلک ناديده ام
رم نديده انجم از تابم هنوز
هست نا آشفته سيمابم هنوز
بحر از رقص ضيايم بي نصيب
کوه از رنگ حنايم بي نصيب
خو گر من نيست چشم هست و بود
لرزه بر تن خيزم از بيم نمود
بامم از خاور رسيد و شب شکست
شبنم نو بر گل عالم نشست
انتظار صبح خيزان مي کشم
اي خوشا زرتشتيان آتشم
نغمه ام از زخمه بي پرواستم
من نواي شاعر فرداستم
عصر من داننده ي اسرار نيست
يوسف من بهر اين بازار نيست
نا اميداستم ز ياران قديم
طور من سوزد که مي آيد کليم
قلزم ياران چو شبنم بي خروش
شبنم من مثل يم طوفان بدوش
نغمه ي من از جهان ديگر است
اين جرس را کاروان ديگر است
اي بسا شاعر که بعد از مرگ زاد
چشم خود بر بست و چشم ما گشاد
رخت ناز از نيستي بيرون کشيد
چون گل از خاک مزار خود دميد
کاروان ها گر چه زين صحرا گذشت
مثل گام ناقه کم غوغا گذشت
عاشقم فرياد ايمان من است
شور حشر از پيش خيزان من است
نغمه ام ز اندازه ي تار است بيش
من نترسم از شکست عود خويش
قطره از سيلاب من بيگانه به
قلزم از آشوب او ديوانه به
در نمي گنجد بجو عمان من
بحرها بايد پي طوفان من
غنچه کز باليدگي گلشن نشد
در خور ابر بهار من نشد
برقها خوابيده در جان من است
کوه و صحرا باب جولان من است
پنجه کن با بحرم ار صحراستي
برق من در گير اگر سيناستي
چشمه ي حيوان براتم کرده اند
محرم راز حياتم کرده اند
ذره از سوز نوايم زنده گشت
پر گشود و کرمک تابنده گشت
هيچکس رازي که من گويم نگفت
همچو فکر من در معني نه سفت
سر عيش جاودان خواهي بيا
هم زمين هم آسمان خواهي بيا
پير گردون با من اين اسرار گفت
از نديمان رازها نتوان نهفت
ساقيا برخيز و مي در جام کن
محو از دل کاوش ايام کن
شعله ي آبي که اصلش زمزم است
گر گدا باشد پرستارش جم است
مي کند انديشه را هشيارتر
ديده ي بيدار را بيدارتر
اعتبار کوه بخشد کاه را
قوت شيران دهد روباه را
خاک را اوج ثريا ميدهد
قطره را پهناي دريا ميدهد
خامشي را شورش محشر کند
پاي کبک از خون باز احمر کند
خيز و در جامم شراب ناب ريز
بر شب انديشه ام مهتاب ريز
تا سوي منزل کشم آواره را
ذوق بيتابي دهم نظاره را
گرم رو از جستجوي نو شوم
روشناس آرزوي نو شوم
چشم اهل ذوق را مردم شوم
چون صدا در گوش عالم گم شوم
قيمت جنس سخن بالا کنم
آب چشم خويش در کالا کنم
باز برخوانم ز فيض پير روم
دفتر سر بسته اسرار علوم
جان او از شعله ها سرمايه دار
من فروغ يک نفس مثل شرار
شمع سوزان تاخت بر پروانه ام
باده شبخون ريخت بر پيمانه ام
پير رومي خاک را اکسير کرد
از غبارم جلوه ها تعمير کرد
ذره از خاک بيابان رخت بست
تا شعاع آفتاب آرد بدست
موجم و در بحر او منزل کنم
تا در تابنده ئي حاصل کنم
من که مستي ها ز صهبايش کنم
زندگاني از نفس هايش کنم
شب دل من مايل فرياد بود
خامشي از ياربم آباد بود
شکوه آشوب غم دوران بدم
از تهي پيمانگي نالان بدم
اين قدر نظاره ام بيتاب شد
بال و پر بشکست و آخر خواب شد
روي خود بنمود پير حق سرشت
کو بحرف پهلوي قرآن نوشت
گفت اي ديوانه ي ارباب عشق
جرعه ئي گير از شراب ناب عشق
بر جگر هنگامه ي محشر بزن
شيشه بر سر ديده بر نشتر بزن
خنده را سرمايه ي صد ساله ساز
اشک خونين را جگر پرکاله ساز
تابکي چون غنچه مي باشي خموش
نکهت خود را چو گل ارزان فروش
در گره هنگامه داري چون سپند
محمل خود بر سر آتش به بند
چون جرس آخر زهر جزو بدن
ناله ي خاموش را بيرون فکن
آتش استي بزم عالم بر فروز
ديگران را هم ز سوز خود بسوز
فاش گو اسرار پير مي فروش
موج مي شو کسوت مينا بپوش
سنگ شو آئينه ي انديشه را
بر سر بازار بشکن شيشه را
از نيستان همچو ني پيغام ده
قيس را از قوم حي پيغام ده
ناله را انداز نو ايجاد کن
بزم را از هاي و هو آباد کن
خيز و جان نو بده هر زنده را
از قم خود زنده تر کن زنده را
خيزو پا بر جاده ي ديگر بنه
جوش سوداي کهن از سر بنه
آشناي لذت گفتار شو
اي دراي کاروان بيدار شو
زين سخن آتش به پيراهن شدم
مثل ني هنگامه آبستن شدم
چون نوا از تار خود برخاستم
جنتي از بهر گوش آراستم
برگرفتم پرده از راز خودي
وانمودم سر اعجاز خودي
بود نقش هستيم انگاره ئي
ناقبولي ناکسي ناکاره ئي
عشق سوهان زد مرا آدم شدم
عالم کيف و کم عالم شدم
حرکت اعصاب گردون ديده ام
در رک مه گردش خون ديده ام
بهر انسان چشم من شبها گريست
تا دريدم پرده ي اسرار زيست
از درون کارگاه ممکنات
بر کشيدم سر تقويم حيات
من که اين شب را چو مه آراستم
گرد پاي ملت بيضاستم
ملتي در باغ وراع آوازه اش
آتش دلها سرود تازه اش
ذره کشت و آفتاب انبار کرد
خرمن از صد رومي و عطار کرد
آه گرمم رخت بر گردون کشم
گر چه دودم از تبار آتشم
خامه ام از همت فکر بلند
راز اين نه پرده در صحرا فکند
قطره تا همپايه ي دريا شود
ذره از باليدگي صحرا شود
شاعري زين مثنوي مقصود نيست
بت پرستي بت گري مقصود نيست
هنديم از پارسي بيگانه ام
ماه نو باشم تهي پيمانه ام
حسن انداز بيان از من مجو
خوانسار و اصفهان از من مجو
گر چه هندي در عذوبت شکر است
طرز گفتار دري شيرين تر است
فکر من از جلوه اش مسحور گشت
خامه من شاخ نخل طور گشت
پارسي از رفعت انديشه ام
در خورد با فطرت انديشه ام
خرده بر مينا مگير اي هوشمند
دل بذوق خرده ي مينا به بند