قسمت پنجم

در حضرت پادشاه دوران ماييم
در دايره وجود سلطان ماييم
منظور خلايقست اين سينه ما
پس جام جهان نماي خلقان ماييم
افتاده منم به گوشه بيت حزن
غمهاي جهان مونس غمخانه من
يا رب تو به فضل خويش دندانم را
بخشاي به روح حضرت ويس قرن
اي چشم من از ديدن رويت روشن
از ديدن رويت شده خرم دل من
رويت شده گل، خرم و خندان گشته
روشن مه من گشته ز رويت دل من
اي دوست ترا به جملگي گشتم من
حقا که درين سخن نه زرقست و نه فن
گر تو زوجود خود برون جستي پاک
شايد صنما به جاي تو هستم من
بگريختم از عشق تو اي سيمين تن
باشد که زغم باز رهم مسکين من
عشق آمد واز نيم رهم باز آورد
ماننده خونيان رسن در گردن
فرياد ز دست فلک بي سر و بن
کاندر بر من نه نو بهشت و نه کهن
با اين همه نيز شکر ميبايد کرد
گر زين بترم کند که گويد که مکن
اي خالق ذوالجلال وحي رحمان
سازنده کارهاي بي سامانان
خصمان مرا مطيع من مي گردان
بي رحمان را رحيم من مي گردان
بحريست وجود جاودان موج زنان
زان بحر نديده غير موج اهل جهان
از باطن بحر موج بين گشته عيان
بر ظاهر بحر و بحر در موج نهان
جانست و زبانست زبان دشمن جان
گر جانت بکارست نگه دار زبان
شيرين سخني بگفت شاه صنمان
سر برگ درختست، زبان باد خزان
چندين چه زني نظاره گرد ميدان
اينجا دم اژدهاست و زخم پيلان
تا هر که در آيد بنهد او دل و جان
فارغ چه کند گرد سراي سلطان
رفتم به طبيب و گفتم از درد نهان
گفتا: از غير دوست بر بند زبان
گفتم که: غذا؟ گفت: همين خون جگر
گفتم: پرهيز؟ گفت: از هر دو جهان
رويت درياي حسن و لعلت مرجان
زلفت عنبر صدف دهان در دندان
ابرو کشتي و چين پيشاني موج
گرداب بلا غبغب و چشمت طوفان
فرياد و فغان که باز در کوي مغان
مي خواره ز مي نه نام يابد نه نشان
زانگونه نهان گشت که بر خلق جهان
گشتست نهان گشتن او نيز نهان
هستي به صفاتي که درو بود نهان
دارد سريان در همه اعيان جهان
هر وصف زعيني که بود قابل آن
بر قدر قبول عين گشتست عيان
آن دوست که هست عشق او دشمن جان
بر باد همي دهد غمش خرمن جان
من در طلبش دربدر و کوي به کوي
او در دل و کرده دست در گردن جان
يا رب ز قناعتم توانگر گردان
وز نور يقين دلم منور گردان
روزي من سوخته سرگردان
بي منت مخلوق ميسر گردان
يا رب زدو کون بي نيازم گردان
وز افسر فقر سرفرازم گردان
در راه طلب محرم رازم گردان
زان ره که نه سوي تست بازم گردان
يا رب ز کمال لطف خاصم گردان
واقف بحقايق خواصم گردان
از عقل جفا کار دل افگار شدم
ديوانه خود کن و خلاصم گردان
دارم گله از درد نه چندان چندان
با گريه توان گفت نه خندان خندان
در و گهرم جمله بتاراج برفت
آن در و گهر چه بود دندان دندان
دنيا گذران، محنت دنيا گذران
ني بر پدران ماند و ني بر پسران
تا بتواني عمر به طاعت گذران
بنگر که فلک چه ميکند با دگران
بر گوش دلم ز غيب آواز رسان
مرغ دل خسته را به پرواز رسان
يا رب که به دوستي مردان رهت
اين گمشده مرا به من باز رسان
يا رب تو مرا به يار دمساز رسان
آوازه دردم بهم آواز رسان
آن کس که من از فراق او غمگينم
او را به من و مرا به او بازرسان
قومي که حقست قبله همتشان
تا سر داري مکش سر از خدمتشان
آنرا که چشيده زهر آفاق زدهر
خاصيت ترياق دهد صحبتشان
فرياد ز شب روي و شب رنگيشان
وز چشم سياه و صورت زنگيشان
از اول شب تا به دم آخر شب
اينها همه در رقص و منم چنگيشان
رخسار تو بي نقاب ديدن نتوان
ديدار تو بي حجاب ديدن نتوان
مادام که در کمال اشراق بود
سر چشمه آفتاب ديدن نتوان
با گلرخ خويش گفتم: اي غنچه دهان
هر لحظه مپوش چهره چون عشوه دهان
زد خنده که: من بعکس خوبان جهان
در پرده عيان باشم و بي پرده نهان
حاصل زدر تو دايما کام جهان
لطف تو بود باعث آرام جهان
با فيض خدا تا بابد تابان باد
مهر علمت مدام بر بام جهان
بنگر به جهان سر الهي پنهان
چون آب حيات در سياهي پنهان
پيدا آمد ز بحر ماهي انبوه
شد بحر ز انبوهي ماهي پنهان
چون حق به تفاصيل شئون گشت بيان
مشهود شد اين عالم پر سود و زيان
گر باز روند عالم و عالميان
با رتبه اجمال حق آيند عيان
سودت نکند به خانه در بنشستن
دامنت به دامنم ببايد بستن
کان روز که دست ما به دامان تواست
ما را نتوان ز دامنت بگسستن
پل بر زبر محيط قلزم بستن
راه گردش به چرخ و انجم بستن
نيش و دم مار و دم کژدم بستن
بتوان نتوان دهان مردم بستن
از ساحت دل غبار کثرت رفتن
به زانکه به هرزه در وحدت سفتن
مغرور سخن مشو که توحيد خدا
واحد ديدن بود نه واحد گفتن
عشق آن صفتي نيست که بتوان گفتن
وين در به سر الماس نشايد سفتن
سوداست که مي پزيم والله که عشق
بکر آمد و بکر هم بخواهد رفتن
از باده بروي شيخ رنگ آوردن
اسلام ز جانب فرنگ آوردن
ناقوس به کعبه در درنگ آوردن
بتوان نتوان ترا بچنگ آوردن
تا لعل تو دلفروز خواهد بودن
کارم همه آه و سوز خواهد بودن
گفتي که بخانه تو آيم روزي
آن روز کدام روز خواهد بودن
سهلست مرا بر سر خنجر بودن
يا بهر مراد خويش بي سر بودن
تو آمده اي که کافري را بکشي
غازي چو تويي خوشست کافر بودن
دنيا نسزد ازو مشوش بودن
از سوز غمش دمي در آتش بودن
ما هيچ و جهان هيچ و غم و شادي هيچ
خوش نيست براي هيچ ناخوش بودن
در راه خدا حجاب شد يک سو زن
رو جمله کار خويش را يک سو زن
در مانده نفس خويش گشتي و ترا
يک سو غم مال و دختر و يک سو زن
يا رب تو زخواب ناز بيدارش کن
وز مستي حسن خويش هشيارش کن
يا بي خبرش کن که نداند خود را
يا آنکه زحال خود خبردارش کن
يک لحظه چراغ آرزوهاپف کن
قطع نظر از جمال هر يوسف کن
زين شهد يک انگشت به کام تو کشم
از لذت اگر مست نگردي تف کن
خواهي که کسي شوي زهستي کم کن
ناخورده شراب وصل مستي کم کن
با زلف بتان دراز دستي کم کن
بت را چه گنه تو بت پرستي کم کن
درويشي کن قصد در شاه مکن
وز دامن فقر دست کوتاه مکن
اندر دهن مار شو و مال مجوي
در چاه نشين و طلب جاه مکن
گفتم که: رخم به رنگ چون کاه مکن
کس را ز من و کار من آگاه مکن
گفتا که: اگر وصال ما مي طلبي
گر ميکشمت دم مزن و آه مکن
يا رب تو به فضل مشکلم آسان کن
از فضل و کرم درد مرا درمان کن
بر من منگر که بي کس و بي هنرم
هر چيز که لايق تو باشد آن کن
يا رب نظري بر من سرگردان کن
لطفي بمن دلشده حيران کن
با من مکن آنچه من سزاي آنم
آنچ از کرم و لطف تو زيبد آن کن
اي غم گذري به کوي بدنامان کن
فکر من سرگشته بي سامان کن
زان ساغر لبريز که پر مي ز غمست
يک جرعه به کار بي سرانجامان کن
اي نه دله ده دله هر ده يله کن
صراف وجود باش و خود را چله کن
يک صبح با خلاص بيا بر در دوست
گر کام تو بر نيامد آنگه گله کن
در درگه ما دوستي يک دله کن
هر چيز که غيرماست آنرا يله کن
يک صبح به اخلاص بيا بر در ما
گر کار تو بر نيامد آنگه گله کن
اي شمع چو ابر گريه و زاري کن
وي آه جگر سوز سپه داري کن
چون بهره وصل او نداري اي دل
دندان بجگر نه و جگر خواري کن
اي ناله گرت دميست اظهاري کن
و آن غافل مست را خبرداري کن
اي دست محبت ولايت بدر آي
وي باطن شرع دوستي کاري کن
افعال بدم ز خلق پنهان مي کن
دشوار جهان بر دلم آسان مي کن
امروز خوشم به دار و فردا با من
آنچ از کرم تو مي سزد آن مي کن
رازي که به شب لب تو گويد با من
گفتار زبان نگرددش پيرامن
زان سر به گريبان سخن برنارد
پيراهن حرف تنگ دارد دامن
عاشق من و ديوانه من و شيدا من
شهره من و افسانه من و رسوا من
کافر من و بت پرست من ترسا من
اينها من و صد بار بتر زينها من
اي زلف مسلسلت بلاي دل من
وي لعل لبت گره گشاي دل من
من دل ندهم به کس براي دل تو
تو دل به کسي مده براي دل من
اي عشق تو مايه جنون دل من
حسن رخ تو ريخته خون دل من
من دانم و دل که در وصالت چونم
کس را چه خبر ز اندرون دل من
شد ديده به عشق رهنمون دل من
تا کرد پر از غصه درون دل من
زنهار اگر دلم بماند روزي
از ديده طلب کنيد خون دل من
بختي نه که با دوست در آميزم من
صبري نه که از عشق بپرهيزم من
دستي نه که با قضا در آويزم من
پايي نه که از دست تو بگريزم من
اي آنکه تراست عار از ديدن من
مهرت باشد بجاي جان در تن من
آن دست نگار بسته خواهم که زني
با خون هزار کشته در گردن من
اي گشته سراسيمه به درياي تو من
وي از تو و خود گم شده در راي تو من
من در تو کجا رسم که در ذات و صفات
پنهاني من تويي و پيداي تو من
سلطان گويد که نقد گنجينه من
صوفي گويد که دلق پشمينه من
عاشق گويد که درد ديرينه من
من دانم و من که چيست در سينه من
اسرار ازل را نه تو داني و نه من
وين حرف معما نه تو خواني و نه من
هست از پس پرده گفتگوي من و تو
چون پرده در افتد نه تو ماني و نه من
زد شعله به دل آتش پنهاني من
زاندازه گذشت محنت جاني من
معذورم اگر سخن پريشان افتاد
معلوم شود مگر پريشاني من
دارم ز جفاي فلک آينه گون
وز گردش اين سپهر خس پرور دون
از ديده رخي همچو پياله همه اشک
وز سينه دلي همچو صراحي همه خون
شوريده دلي و غصه گردون گردون
گريان چشمي و اشک جيحون جيحون
کاهيده تني و شعله خرمن خرمن
هر شعله ز کوه قاف افزون افزون
فرياد ز دست فلک آينه گون
کز جور و جفاي او جگر دارم خون
روزي به هزار غم به شب مي آرم
تا خود فلک از پرده چه آرد بيرون
تا گرد رخ تو سنبل آمد بيرون
صد ناله ز من چون بلبل آمد بيرون
پيوسته ز گل سبزه برون مي آيد
اين طرفه که از سبزه گل آمد بيرون
در راه يگانگي نه کفرست و نه دين
يک گام زخود برون نه و راه ببين
اي جان جهان تو راه اسلام گزين
با مار سيه نشين و با ما منشين
گر سقف سپهر گردد آيينه چين
ور تخته فولاد شود روي زمين
از روزي تو کم نشود دان به يقين
ميدان که چنينست و چنينست و چنين
گر صفحه فولاد شود روي زمين
در صحن سپهر گردد آيينه چين
از روزي تو کم نشود يک سر موي
حقا که چنينست و چنينست و چنين
اي در همه شان ذات تو پاک از شين
نه در حق تو کيف توان گفت نه اين
از روي تعقل همه غيرند و صفات
ذاتت بود از روي تحقق همه عين
يا رب به رسالت رسول الثقلين
يا رب به غزا کننده بدر و حنين
عصيان مرا دو حصه کن در عرصات
نيمي به حسن ببخش و نيمي به حسين
بر ذره نشينم بچمد تختم بين
موري بدو منزل ببرد رختم بين
گر لقمه مثل ز قرص خورشيد کنم
تاريکي سينه آورد بختم بين
هان ياران هوي و ها جوانمردان هو
مردي کني و نگاه داري سر کو
گر تير چنان رسد که بشکافد مو
بايد که ز يک دگر نگرداني رو
هر چند که يار سر گرانست به تو
غمگين نشوي که مهربانست به تو
دلدار مثال صورت آينه است
تا تو نگراني نگرانست به تو
اي آينه را داده جلا صورت تو
يک آينه کس نديد بي صورت تو
ني ني که ز لطف در همه آينه ها
خود آمده اي به ديدن صورت تو
دورم اگر از سعادت خدمت تو
پيوسته دلست آينه طلعت تو
از گرمي آفتاب هجرم چه غمست
دارم چو پناه سايه دولت تو
جان و دل من فداي خاک در تو
گر فرمايي بديده آيم بر تو
وصلت گويد که تو نداري سرما
بي سر بادا هر که ندارد سر تو
اي گشته جهان تشنه پرآب از تو
اي رنگ گل و لاله خوش آب از تو
محتاج به کيمياي اکسير توايم
بيش از همه عقل گشته سيراب از تو
اي شعله طور طور پر نور از تو
وي مست به نيم جرعه منصور از تو
هر شي جهان جهان منشور از تو
من از تو و مست از تو و مخمور از تو
اي رونق کيش بت پرستان از تو
وي غارت دين صد مسلمان از تو
کفر از من و عشق از من و زنار از من
دل از تو و دين از تو و ايمان از تو
اي سبزي سبزه بهاران از تو
وي سرخي روي گل عذاران از تو
آه دل و اشک بي قراران از تو
فرياد که باد از تو و باران از تو
ابريست که خون ديده بارد غم تو
زهريست که ترياق ندارد غم تو
در هر نفسي هزار محنت زده را
بي دل کند و زدين برآرد غم تو
از ديده سنگ خون چکاند غم تو
بيگانه و آشنا نداند غم تو
دم در کشم و غمت همه نوش کنم
تا از پس من به کس نماند غم تو
اي پير و جوان دهر شاد از غم تو
فارغ دل هيچ کس مباد از غم تو
مسکين من بيچاره درين عالم خاک
سرگردانم چو گرد باد از غم تو
اي ناله پير قرطه پوش از غم تو
وي نعره رند مي فروش از غم تو
افغان مغان نيره نوش از غم تو
خون دل عاشقان بجوش از غم تو
اي آمده کار من به جان از غم تو
تنگ آمده بر دلم جهان از غم تو
هان اي دل و ديده تا به سر برنکنم
خاک همه دشت خاوران از غم تو
اي ناله پير خانقاه از غم تو
وي گريه طفل بي گناه از غم تو
افغان خروس صبح گاه از غم تو
آه از غم تو هزار آه از غم تو
اي خالق ذوالجلال و اي رحمان تو
سامان ده کار بي سر و سامان تو
خصمان مرا مطيع من مي گردان
بي رحمان را ز چشم من گردان تو
اي کعبه پرست چيست کين من و تو
صاحب نظرند خرده بين من و تو
گر بر سنجند کفر و دين من و تو
دانند نهايت يقين من و تو
اي شمع دلم قامت سنجيده تو
وصل تو حيوت اين ستمديده تو
چون آينه پر شد دلم از عکس رخت
سويت نگرم وليک از ديده تو
اي در دل من اصل تمنا همه تو
وي در سر من مايه سودا همه تو
هر چند به روزگار در مي نگرم
امروز همه تويي و فردا همه تو
اي در دل و جان صورت و معني همه تو
مقصود همه زدين و دنيي همه تو
هم با همه همدمي و هم بي همه تو
اي با همه تو بي همه تو ني همه تو
شبهاي دراز اي دريغا بي تو
تو خفته بناز اي دريغا بي تو
دوري و فراق اي دريغا بي تو
من در تک و تاز اي دريغا بي تو
درد دل من دواش مي داني تو
سوز دل من سزاش مي داني تو
من غرق گنه پرده عصيان در پيش
پنهان چه کنم که فاش مي داني تو
من ميشنوم که مي نبخشايي تو
هر جا که شکسته ايست آنجايي تو
ما جمله شکستگان درگاه توايم
در حال شکستگان چه فرمايي تو
ما را نبود دلي که کار آيد ازو
جز ناله که هر دمي هزار آيد ازو
چندان گريم که کوچه ها گل گردد
ني رويد و نالهاي زار آيد ازو
زلفش بکشي شب دراز آيد ازو
ور بگذاري چنگل باز آيد ازو
ور پيچ و خمش ز يک دگر باز کني
عالم عالم مشک فراز آيد ازو
عشقست که شير نر زبون آيد ازو
از هر چه گمان بري فزون آيد ازو
گه دشمنيي کند که مهر افزايد
گه دوستيي که بوي خون آيد ازو
ابر از دهقان که ژاله مي رويد ازو
دشت از مجنون که لاله مي رويد ازو
خلد از صوفي و حور عين از زاهد
ما و دلکي که ناله مي رويد ازو
سوداي سر بي سر و سامان يک سو
بي مهري چرخ و دور گردان يکسو
انديشه خاطر پريشان يک سو
اينها همه يک سو غم جانان يکسو
اي دل چو فراق يار ديدي خون شو
وي ديده موافقت بکن جيحون شو
اي جان تو عزيزتر نه اي از يارم
بي يار نخواهمت زتن بيرون شو
اي در صفت ذات تو حيران که و مه
وز هر دو جهان خدمت درگاه تو به
علت تو ستاني و شفا هم تو دهي
يا رب تو به فضل خويش بستان و بده
اندر شش و چار غايب آيد ناگاه
در هشت و دو اسب خويش دارد کوتاه
در هفتم و سوم بفرستد چيزي
اندر نه و پنچ و يک بپردازد راه
اي خاک نشين درگه قدر تو ماه
دست هوس از دامن وصلت کوتاه
در کوي تو زان خانه گرفتم که مباد
آزرده شود خيالت از دوري راه
اي زاهد و عابد از تو در ناله و آه
نزديک تو و دور ترا حال تباه
کس نيست که از دست غمت جان ببرد
آن را به تغافل کشي اين را بنگاه
اينک سر کوي دوست اينک سر راه
گر تو نروي روندگان را چه گناه
جامه چه کني کبود و نيلي و سياه
دل صاف کن و قبا همي پوش و کلاه
از بس که شکستم و ببستم توبه
فرياد همي کند ز دستم توبه
ديروز به توبه اي شکستم ساغر
و امروز به ساغري شکستم توبه
جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه
بي ياد تو هر جا که نشستم توبه
در حضرت تو توبه شکستم صدبار
زين توبه که صد بار شکستم توبه
معموره دل به علم آراسته به
مطموره تن ز کينه پيراسته به
از هستي خود هر چه توان کاسته به
هر چيز که غير تست ناخواسته به
در گفتن ذکر حق زبان از همه به
طاعت که به شب کني نهان از همه به
خواهي ز پل صراط آسان گذري
نان ده به جهانيان که نان از همه به
از مردم صدرنگ سيه پوشي به
وز خلق فرومايه فراموشي به
از صحبت ناتمام بي خاصيتان
کنجي و فراغتي و خاموشي به
اي نيک نکرده و بديها کرده
و آنگاه نجات خود تمنا کرده
بر عفو مکن تکيه که هرگز نبود
ناکرده چو کرده کرده چون ناکرده
زاهد خوشدل که ترک دنيا کرده
مي خواره خجل که معصيت ها کرده
ترسم که کند اميد و بيم و آخر کار
ناکرده چو کرده کرده چون ناکرده
گر جا به حرم ور به کليسا کرده
زاهد عمل آنچه کرده بي جا کرده
چون علم نباشد عملش خواهد بود
ناکرده چو کرده کرده چون ناکرده
چشمم که سرشک لاله گون آورده
وز هر مژه قطرهاي خون آلوده
ني ني به نظاره ات دل خون شده ام
از روزن سينه سر برون آورده
بحريست نه کاهنده نه افزاينده
امواج برو رونده و آينده
عالم چو عبارت از همين امواجست
نبود دو زمان بلکه دو آن پاينده
افسوس که عمر رفت بر بيهوده
هم لقمه حرام و هم نفس آلوده
فرموده ناکرده پشيمانم کرد
افسوس ز کرده هاي نافرموده
ما درويشان نشسته در تنگ دره
گه قرص جوين خوريم و گه گشت بره
پيران کهن دانند ميران سره
هر کس که بما بد نگره جان نبره
تا کي زجهان پر گزند انديشه
تا چند زجان مستمند انديشه
آن کز تو توان ستد همين کالبدست
يک مزبله گو مباش چند انديشه
هجران ترا چو گرم شد هنگامه
بر آتش من قطره فشان از خامه
من رفتم و مرغ روح من پيش تو ماند
تا همچو کبوتر از تو آرد نامه