قسمت سوم

دل گر ره عشق او نپويد چه کند
جان دولت وصل او نجويد چه کند
آن لحظه که بر آينه تابد خورشيد
آيينه انا الشمس نگويد چه کند
اي باد ! به خاک مصطفايت سوگند
باران ! به علي مرتضايت سوگند
افتاده به گريه خلق، بس کن بس کن
دريا ! به شهيد کربلايت سوگند
درويشانند هر چه هست ايشانند
در صفه يار در صف پيشانند
خواهي که مس وجود زر گرداني
با ايشان باش کيميا ايشانند
گر عدل کني بر جهانت خوانند
ور ظلم کني سگ عوانت خوانند
چشم خردت باز کن و نيک ببين
تا زين دو کدام به که آنت خوانند
گه زاهد تسبيح به دستم خوانند
گه رندو خراباتي و مستم خوانند
اي واي به روزگار مستوري من
گر زانکه مرا چنانکه هستم خوانند
شب خيز که عاشقان به شب راز کنند
گرد در و بام دوست پرواز کنند
هر جا که دري بود به شب بربندند
الا در عاشقان که شب باز کنند
مردان رهش ميل به هستي نکنند
خودبيني و خويشتن پرستي نکنند
آنجا که مجردان حق مي نوشند
خم خانه تهي کنند و مستي نکنند
خلقان تو اي جلال گوناگونند
گاهي چو الف راست گهي چون نونند
در حضرت اجلال چنان مجنونند
کز خاطر و فهم آدمي بيرونند
مردان تو دل به مهر گردون ننهند
لب بر لب اين کاسه پر خون ننهند
در دايره اهل وفا چون پرگار
گر سر بنهند پاي بيرون ننهند
دشمن چو به ما درنگرد بد بيند
عيبي که بر ماست يکي صد بيند
ما آينه ايم، هر که در ما نگرد
هر نيک و بدي که بيند از خود بيند
کامل ز يکي هنر ده و صد بيند
ناقص همه جا معايب خود بيند
خلق آينه چشم و دل يکدگرند
در آينه نيک نيک و بد بد بيند
در عشق تو گاه بت پرستم گويند
گه رند و خراباتي و مستم گويند
اينها همه از بهر شکستم گويند
من شاد به اينکه هر چه هستم گويند
آنروز که بنده آوريدي به وجود
ميدانستي که بنده چون خواهد بود
يا رب تو گناه بنده بر بنده مگير
کين بنده همين کند که تقدير تو بود
اول رخ خود به ما نبايست نمود
تا آتش ما جاي دگر گردد دود
اکنون که نمودي و ربودي دل ما
ناچار ترا دلبر ما بايد بود
اول که مرا عشق نگارم بربود
همسايه من ز ناله من نغنود
واکنون کم شد ناله چو دردم بفزود
آتش چو همه گرفت کم گردد دود
چندانکه به کوي سلمه تارست و پود
چندانکه درخت ميوه دارست و مرود
چندانکه ستاره است بر چرخ کبود
از ما به بر دوست سلامست و درود
رفتم به کليسياي ترسا و يهود
ديدم همه با ياد تو در گفت و شنود
با ياد وصال تو به بتخانه شدم
تسبيح بتان زمزمه ذکر تو بود
ز اول ره عشق تو مرا سهل نمود
پنداشت رسد به منزل وصل تو زود
گامي دو سه رفت و راه را دريا ديد
چون پاي درون نهاد موجش بربود
فردا که زوال شش جهت خواهد بود
قدر تو به قدر معرفت خواهد بود
در حسن صفت کوش که در روز جزا
حشر تو به صورت صفت خواهد بود
گر ملک تو شام و گر يمن خواهد بود
وز سر حد چين تا به ختن خواهد بود
روزي که ازين سرا کني عزم سفر
همراه تو هفت گز کفن خواهد بود
گويند به حشر گفتگو خواهد بود
وان يار عزيز تندخو خواهد بود
از خير محض جز نکويي نايد
خوش باش که عاقبت نکو خواهد بود
عاشق که غمش بر همه کس ظاهر بود
جمعيت او تفرقه خاطر بود
در دهر دمي خوش نزده شاد بزيست
گويا که دم خوشش دم آخر بود
آن کس که زروي علم و دين اهل بود
داند که جواب شبهه بس سهل بود
علم ازلي علت عصيان بودن
پيش حکما ز غايت جهل بود
زان ناله که در بستر غم دوشم بود
غمهاي جهان جمله فراموشم بود
ياران همه درد من شنيدند ولي
ياري که درو کرد اثر گوشم بود
بخشاي بر آنکه جز تو يارش نبود
جز خوردن اندوه تو کارش نبود
در عشق تو حالتيش باشد که دمي
هم با تو و هم بي تو قرارش نبود
آن وقت که اين انجم و افلاک نبود
وين آب و هوا و آتش و خاک نبود
اسرار يگانگي سبق مي گفتم
وين قالب و اين نوا و ادارک نبود
جايي که تو باشي اثر غم نبود
آنجا که نباشي دل خرم نبود
آن را که ز فرقت تو يک دم نبود
شاديش زمين و آسمان کم نبود
عاشق به يقين دان که مسلمان نبود
در مذهب عشق کفر و ايمان نبود
در عشق دل و عقل و تن و جان نبود
هر کس که چنين باشد نادان نبود
نه کس که زجور دهر افسرده نبود
ني گل که درين زمانه پژمرده نبود
آنرا که بيامدست زيبا آمد
داني که بيامده چو آورده نبود
هر چند که جان عارف آگاه بود
کي در حرم قدس تواش راه بود
دست همه اهل کشف و ارباب شهود
از دامن ادراک تو کوتاه بود
دوشم به طرب بود نه دلتنگي بود
سيرم همه در عالم يکرنگي بود
مي رفتم اگرچه از سر لنگي بود
من بودم و سنگ من دو من سنگي بود
هر کو ز در عمر درآيد برود
چيزيش بجز غم نگشايد برود
از سر سخن کسي نشاني ندهد
ژاژي دو سه هر کسي بخايد برود
عاشق که غم جان خرابش نرود
تا جان بود از جان تب و تابش نرود
خاصيت سيماب بود عاشق را
تا کشته نگردد اضطرابش نرود
در دل چو کجيست روي بر خاک چه سود
چون زهر به دل رسيد ترياک چه سود
تو ظاهر خود به جامه آراسته اي
دلهاي پليد و جامه پاک چه سود
در دل همه شرک و روي بر خاک چه سود
با نفس پليد جامه پاک چه سود
زهرست گناه و توبه ترياک وي است
چون زهر به جان رسيد ترياک چه سود
روزي که چراغ عمر خاموش شود
در بستر مرگ عقل مدهوش شود
با بي دردان مکن خدايا حشرم
ترسم که محبتم فراموش شود
گر دشمن مردان همگي حرق شود
هم برق صفت به خويشتن برق شود
گر سگ به مثل درون دريا برود
دريا نشود پليد و سگ غرق شود
تا مرد به تيغ عشق بي سر نشود
اندر ره عشق و عاشقي بر نشود
هر يار طلب کني و هم سر خواهي
آري خواهي ولي ميسر نشود
تا دل ز علايق جهان حر نشود
اندر صدف وجود ما در نشود
پر مي نشود کاسه سرها ز هوس
هر کاسه که سرنگون بود پر نشود
هرگز دلم از ياد تو غافل نشود
گر جان بشود مهر تو از دل نشود
افتاده ز روي تو در آيينه دل
عکسي که به هيچ وجه زايل نشود
تا مدرسه و مناره ويران نشود
اين کار قلندري به سامان نشود
تا ايمان کفر و کفر ايمان نشود
يک بنده حقيقة مسلمان نشود
يک ذره زحد خويش بيرون نشود
خودبينان را معرفت افزون نشود
آن فقر که مصطفي بر آن فخر آورد
آنجا نرسي تا جگرت خون نشود
گفتي که شب آيم ارچه بيگاه شود
شايد که زبان خلق کوتاه شود
بر خفته کجا نهان تواني کردن
کز بوي خوش تو مرده آگاه شود
يا رب برهانيم ز حرمان چه شود
راهي دهيم به کوي عرفان چه شود
بس گبر که از کرم مسلمان کردي
يک گبر دگر کني مسلمان چه شود
آن رشته که بر لعل لبت سوده شود
وز نوش دهانت اشک آلوده شود
خواهم که بدين سينه چاکم دوزي
شايد که زغمهاي تو آسوده شود
روزي که جمال دلبرم ديده شود
از فرق سرم تا به قدم ديده شود
تا من به هزار ديده رويش نگرم
آري به دو ديده دوست کم ديده شود
ار کشتن من دو چشم مستت خواهد
شک نيست که طبع بت پرستت خواهد
ترسنده از آنم که اگر بر دستت
من کشته شوم که عذر دستت خواهد
دل وصل تو اي مهر گسل مي خواهد
ايام وصال متصل مي خواهد
مقصود من از خداي باشد وصلت
اميد چنان شود که دل مي خواهد
دلبر دل خسته رايگان مي خواهد
بفرستم گر دلش چنان مي خواهد
وانگه به نظاره ديده بر ره بنهم
تا مژده که آورد که جان ميخواهد
يک نيم رخت الست منکم ببعيد
يک نيم دگر ان عذابي لشديد
بر گرد رخت نبشته يحي و يميت
من مات من العشق فقد مات شهيد
آورد صبا گلي ز گلزار اميد
يا روح قدس شهپري افگند سفيد
يا کرد صبا شق ورقي از خورشيد
يا نامه يارست که آورد نويد
گوشم چو حديث درد چشم تو شنيد
في الحال دلم خون شد و از ديده چکيد
چشم تو نکو شود به من چون نگري
تا کور شود هر آنکه نتواند ديد
هر چند که ديده روي خوب تو نديد
يک گل ز گلستان وصال تو نچيد
اما دل سودا زده در مدت عمر
جز وصف جمال تو نه گفت و نه شنيد
معشوقه خانگي به کاري نايد
کودل برد و روي به کس ننمايد
معشوقه خراباتي و مطرب بايد
تا نيم شبان زنان و کوبان آيد
در باغ روم کوي توام ياد آيد
بر گل نگرم روي توام ياد آيد
در سايه سرو اگر دمي بنشينم
سرو قد دلجوي توام ياد آيد
ياد تو کنم دلم به فرياد آيد
نام تو برم عمر شده ياد آيد
هرگه که مرا حديث تو ياد آيد
با من در و ديوار به فرياد آيد
پيريم ولي چو عشق را ساز آيد
هنگام نشاط و طرب و ناز آيد
از زلف رساي تو کمندي فگنيم
بر گردن عمر رفته تا باز آيد
در دوزخم ار زلف تو در چنگ آيد
از حال بهشتيان مرا ننگ آيد
ور بي تو به صحراي بهشتم خوانند
صحراي بهشت بر دلم تنگ آيد
اي خواجه ز فکر گور غم مي بايد
اندر دل و ديده سوز و نم مي بايد
صد وقت براي کار دنيا داري
يک وقت به فکر گور هم مي بايد
چشمي به سحاب همنشين مي بايد
خاطر به نشاط خشمگين مي بايد
سر بر سر دار و سينه بر سينه تيغ
آسايش عاشقان چنين مي بايد
اي عشق به درد تو سري مي بايد
صيد تو ز من قوي تري مي بايد
من مرغ به يک شعله کبابم بگذار
کين آتش را سمندري مي بايد
آسان گل باغ مدعا نتوان چيد
بي سرزنش خار جفا نتوان چيد
بشکفته گل مراد بر شاخ اميد
تا سر ننهي به زير پا نتوان چيد
جانم به لب از لعل خموش تو رسيد
از لعل خموش باده نوش تو رسيد
گوش تو شنيده ام که دردي دارد
درد دل من مگر به گوش تو رسيد
گلزار وفا ز خار من مي رويد
اخلاص ز رهگذار من مي رويد
در فکر تو دوش سر به زانو بودم
امروز گل از کنار من مي رويد
يا رب بدو نور ديده پيغمبر
يعني بدو شمع دودمان حيدر
بر حال من از عين عنايت بنگر
دارم نظر آنکه نيفتم ز نظر
تا چند حديث قامت و زلف نگار
تا کي باشي تو طالب بوس و کنار
گر زانکه نه اي دروغزن عاشق وار
در عشق چو او هزار چون او بگذار
چشمم که نداشت تاب نظاره يار
شد اشک فشان به پيش آن سيم عذار
در سيل سرشک عکس رخسارش ديد
نقش عجبي بر آب زد آخر کار
سر رشته دولت اي برادر به کف آر
وين عمر گرامي به خسارت مگذار
دايم همه جا با همه کس در همه کار
ميدار نهفته چشم دل جانب يار
ناقوس نواز گر ز من دارد عار
سجاده نشين اگر ز من کرده کنار
من نيز به رغم هر دو انداخته ام
تسبيح در آتش، آتش اندر زنار
هر در که ز بحر اشکم افتد به کنار
در رشته جان خود کشم گوهروار
گيرم به کفش چو سبحه در فرقت يار
يعني که نمي زنم نفس جز بشمار
يا رب بگشا گره ز کار من زار
رحمي که زعقل عاجزم در همه کار
جز در گه تو کي بودم در گاهي
محروم ازين درم مکن يا غفار
بستان رخ تو گلستان آرد بار
لعل تو حيوت جاودان آرد بار
بر خاک فشان قطره اي از لعل لبت
تا بوم و بر زمانه جان آرد بار
گفتم: چشمم، گفت: براهش ميدار
گفتم: جگرم، گفت: پر آهش ميدار
گفتم که: دلم، گفت: چه داري در دل
گفتم: غم تو، گفت: نگاهش ميدار
يا رب در دل به غير خود جا مگذار
در ديده من گرد تمنا مگذار
گفتم گفتم ز من نمي آيد هيچ
رحمي رحمي مرا به من وامگذار
با يار موافق آشنايي خوشتر
وز همدم بي وفا جدايي خوشتر
چون سلطنت زمانه بگذاشتنيست
پيوند به ملک بينوايي خوشتر
يا رب به کرم بر من درويش نگر
در من منگر در کرم خويش نگر
هر چند نيم لايق بخشايش تو
بر حال من خسته دلريش نگر
لذات جهان چشيده باشي همه عمر
با يار خود آرميده باشي همه عمر
هم آخر عمر رحلتت بايد کرد
خوابي باشد که ديده باشي همه عمر
امروز منم به زور بازو مغرور
يکتايي من بود به عالم مشهور
من همچو زمردم عدو چون افعي
در ديده من نظر کند گردد کور
اي پشت تو گرم کرده سنجاب و سمور
يکسان به مذاق تو چه شيرين و چه شور
از جانب عشق بانگ بر بانگ و تو کر
وز جانب حسن عرض در عرض و تو کور
اي در طلب تو عالمي در شر و شور
نزديک تو درويش و توانگر همه عور
اي با همه در حديث و گوش همه کر
وي با همه در حضور و چشم همه کور
خورشيد چو بر فلک زند رايت نور
در پرتو آن خيره شود ديده ز دور
و آن دم که کند ز پرده ابر ظهور
فالناظر يجتليه من غير قصور
گر دور فتادم از وصالت به ضرور
دارد دلم از ياد تو صد نوع حضور
خاصيت سايه تو دارم که مدام
نزديک توام اگر چه مي افتم دور
هر لقمه که بر خوان عوانست مخور
گر نفس ترا راحت جانست مخور
گر نفس ترا عسل نمايد بمثل
آن خون دل پير زنانست مخور
در بارگه جلالت اي عذر پذير
درياب که من آمده ام زار و حقير
از تو همه رحمتست و از من تقصير
من هيچ نيم همه تويي دستم گير
در بزم تو اي شوخ منم زار و اسير
وز کشتن من هيچ نداري تقصير
با غير سخن گويي کز رشک بسوز
سويم نکني نگه که از غصه بمير
شمشير بود ابروي آن بدر منير
و آن ديده به خون خوردن چستست چو شير
از يک سو شير و از دگر سو شمشير
مسکين دل من ميان شير و شمشير
مجنون و پريشان توام دستم گير
سرگشته و حيران توام دستم گير
هر بي سر و پا چو دستگيري دارد
من بي سر و سامان توام دستم گير
اي فضل تو دستگير من، دستم گير
سير آمده ام ز خويشتن، دستم گير
تا چند کنم توبه و تا کي شکنم
اي توبه ده و توبه شکن، دستم گير
گفتم که: دلم، گفت: کبابي کم گير
گفتم: چشمم، گفت: سرابي کم گير
گفتم: جانم، گفت: که در عالم عشق
بسيار خرابست، خرابي کم گير
آگاه بزي اي دل و آگاه بمير
چون طالب منزلي تو در راه بمير
عشقست بسان زندگاني ور نه
زينسان که تويي خواه بزي خواه بمير
اي سر تو در سينه هر محرم راز
پيوسته در رحمت تو بر همه باز
هر کس که به درگاه تو آورد نياز
محروم ز درگاه تو کي گردد باز
تا روي ترا بديدم اي شمع تراز
ني کار کنم نه روزه دارم نه نماز
چون با تو بوم مجاز من جمله نماز
چون بي تو بوم نماز من جمله مجاز
در خدمت تو چو صرف شد عمر دراز
گفتم که مگر با تو شوم محرم راز
کي دانستم که بعد چندين تک و تاز
در تو نرسم وز دو جهان مانم باز
در هر سحري با تو همي گويم راز
بر درگه تو همي کنم عرض نياز
بي منت بندگانت اي بنده نواز
کار من بيچاره سرگشته بساز
من بودم دوش و آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وي همه ناز
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد
شب را چه گنه قصه ما بود دراز
گر چشم تو در مقام ناز آيد باز
بيمار تو بر سر نياز آيد باز
ور حسن تو يک جلوه کند بر عارف
از راه حقيقت به مجاز آيد باز
دل جز ره عشق تو نپويد هرگز
جان جز سخن عشق نگويد هرگز
صحراي دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسي در آن نرويد هرگز
داني که مرا يار چه گفتست امروز
جز ما به کسي در منگر ديده بدوز
از چهره خويش آتشي افروزد
يعني که بيا و در ره دوست بسوز
جهدي بکن ار پند پذيري دو سه روز
تا پيشتر از مرگ بميري دو سه روز
دنيا زن پيريست چه باشد ار تو
با پير زني انس نگيري دو سه روز
دل خسته و جان فگار و مژگان خونريز
رفتم بر آن يار و مه مهرانگيز
من جاي نکرده گرم گردون به ستيز
زد بانگ که هان چند نشيني برخيز
الله، به فرياد من بي کس رس
فضل و کرمت يار من بي کس بس
هر کس به کسي و حضرتي مينازد
جز حضرت تو ندارد اين بي کس کس
اي جمله بي کسان عالم را کس
يک جو کرمت تمام عالم را بس
من بي کسم و تو بي کسان را ياري
يا رب تو به فرياد من بي کس رس
نوروز شد و جهان برآورد نفس
حاصل زبهار عمر ما را غم و بس
از قافله بهار نامد آواز
تا لاله به باغ سر نگون ساخت جرس
دارم دلکي غمين بيامرز و مپرس
صد واقعه در کمين بيامرز و مپرس
شرمنده شوم اگر بپرسي عملم
يا اکرم اکرمين بيامرز و مپرس
در دل درديست از تو پنهان که مپرس
تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس
با اين همه حال و در چنين تنگدلي
جا کرده محبت تو چندانکه مپرس
اي شوق تو در مذاق چندانکه مپرس
جان را به تو اشتياق چندان که مپرس
آن دست که داشتم به دامان وصال
بر سر زدم از فراق چندان که مپرس
شاها ز دعاي مرد آگاه بترس
وز سوز دل و آه سحرگاه بترس
بر لشکر و بر سپاه خود غره مشو
از آمدن سيل به ناگاه بترس
اندر صف دوستان ما باش و مترس
خاک در آستان ما باش و مترس
گر جمله جهان قصد به جان تو کنند
فارغ دل شو، از آن ما باش و مترس
اي آينه ذات تو ذات همه کس
مرآت صفات تو صفات همه کس
ضامن شدم از بهر نجات همه کس
بر من بنويس سيئات همه کس
اي واقف اسرار ضيمر همه کس
در حالت عجز دستگير همه کس
يا رب تو مرا توبه ده و عذر پذير
اي توبه ده و عذرپذير همه کس
تا در نزني به هرچه داري آتش
هرگز نشود حقيقت حال تو خوش
اندر يک دل دو دوستي نايد خوش
ما را خواهي خطي به عالم درکش
چون ذات تو منفي بود اي صاحب هش
از نسبت افعال به خود باش خمش
شيرين مثلي شنو مکن روي ترش
ثبت العرش اولا ثم انقش
چون تيشه مباش و جمله بر خود متراش
چون رنده ز کار خويش بي بهره مباش
تعليم ز اره گير در امر معاش
نيمي سوي خود مي کش و نيمي مي پاش
در ميدان آ با سپر و ترکش باش
سر هيچ بخود مکش بما سرکش باش
گو خواه زمانه آب و خواه آتش باش
تو شاد بزي و در ميانه خوش باش
گر قرب خدا ميطلبي دلجو باش
وندر پس و پيش خلق نيکوگو باش
خواهي که چو صبح صادق القول شوي
خورشيد صفت با همه کس يک رو باش
شاهي طلبي برو گداي همه باش
بيگانه زخويش و آشناي همه باش
خواهي که ترا چو تاج بر سر دارند
دست همه گير و خاک پاي همه باش
چون شب برسد ز صبح خيزان ميباش
چون شام شود زاشک ريزان ميباش
آويز در آنکه ناگزيرست ترا
وز هر چه خلاف او گريزان ميباش
از قد بلند يار و زلف پستش
وز نرگس بي خمار بي مي مستش
ترسا بکليسياي گبرم بيني
ناقوس بدستي و بدستي دستش
دل جاي تو شد و گر نه پر خون کنمش
در ديده تويي و گر نه نه جيحون کنمش
اميد وصال تست جان را ورنه
از تن به هزار حيله بيرون کنمش
سوداي توام در جنون مي زد دوش
درياي دو ديده موج خون ميزد دوش
در نيم شبي خيل خيال تو رسيد
ورنه جانم خيمه برون ميزد دوش