باب پادشاه و برهمنان - قسمت اول

راي گفت: شنودم داستان آنکه از پيشه آباء و اجداد خويش اعراض نمايد و نخوتي در دماغ کند که اسباب آن مهيا نباشد تا از ادراک مطلوب محجوب گردد و رجوع بسمت اصل بيش ممکن نگردد.
اکنون بازگويد که از خصلتهاي پادشاهان کدام ستوده تر است و بمصلحت ملک و ثبات دولت و تألف اهوا و استمالت دلها نزديک تر، حلم يا سخاوت يا شجاعت؟
برهمن جواب داد که: نيکوتر سيرتي و پسنديده تر طريقتي ملوک را ، که هم نفس ايشان مهيب و مکرم گردد ، و هم لشگر و رعيت خشنود و شاکر باشند و ، هم ملک و دولت ثابت و پاي دار ، حلم است.
قال الله تعالي: «و لوکنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولک » ؛ و قال النبي عليه السلام: «من سعادة المرء حسن الخلق » زيرا که بفوايد سخاوت يک طايفه مخصوص توانند بود و بشجاعت در عمرها وقتي کار افتد ، اما بحلم خرد و بزرگ را حاجت است و منافع آن خاص و عام و لشکر و رعيت را شامل.
و در سخنان معاويه آورده اند که: «لو کان بيني و بين الناس شعرة ما قطعوها لانهم اذا ارسلوها جذبتها و ان جاذبوها ارسلتها»؛
معني چنين باشد که: اگر ميان من و مردمان يک مويستي در مجاذبت هرگز نتوانندي گسست، که اگر ايشان بگذارند بکشم و اگر نيک بکشند بگذارم ، يعني بسطت دل و کمال حلم من تا اين حد است که با همه اهل عالم بدانم زيست و بتوانم ساخت ، و هيچ کس رشته من در نتواند يافت.
لاجرم در چنان روزگاري که جماعتي انبوه از کبار صحابه رضي الله عنهم در حيات بودند امارت امت در ضبط آورد و ملک روي زمين او را مسلم گشت.
و هرکرا اين همت باشد بايد که اين ابواب را قبله دل و کعبه جان سازد ، که ثبات و وقار پادشاهان را زيباتر حليتي و تابان تر زينتي است ، چه فرمانهاي ملوک در دما و فروج و املاک و اموال جهانيان روا باشد ، و جواز احکام و نفاذ مثالهاي ايشان بر اطلاق بي حجاب ، اگر اخلاق خود را بحلم و ديانت آراسته نگردانند بيک درشت خويي جهاني خراب شود و خلقي آزرده و نفور گردند ، و بسي جانها و مالها در معرض هلاک و تفرقه افتد.
و اصل حلم مشاورت است با اهل خرد و حصافت و تجربت و ممارست، و محالست حکيمي مخلص و عاقلي مشفق ، و تجنب از خائن غافل و جاهل موذي ، که هيچيز را آن اثر نيست در مردم که هم نشين را.
قال عليه السلام: مثل الجليس الصالح مثل الداري ان لم يجدک من عطره علقک من ريحه ، و مثل الجليس السؤ مثل نافخ الکيران ان لم يحرقک بناره علقک من نتنه
تا نباشي حريف بي خردان
که نکوکار بد شود ز بدان
باد کز لطف اوست جان بر کار
زهر گردد همي ز صحبت مار
واگر پادشاهي بسخاوت جهان زرين کند ، يا بشجاعت ده مصاف بشکند، چون از حلم بي بهره بود بيک عربده همه را باطل گرداند و تمامي لشکر و رعيت را نفرت دهد ؛ و اگر در آن هر دو قصوري باشد برفق، همه جهان را شاکر تواند داشت و به راي و قعبره دشمنان را بماليد.
و باز حلم بي ثبات هم از عيبي خالي نماند ، که اگر بسيار مؤونتها تحمل کرده شود و بر اظهار آهستگي مبالغت نمايد چون عاقبت آن بتهتک کشد ضايع و بي ثمرت ماند.
قال النبي عليه السلام: لايکون الحليم لعانا
و لا خير في حلم اذا لم يکن له
بوادر تحمي صفوه ان يکدرا
و هر پادشاه را که همه ادوات ملک مجتمع باشد ، چنانکه نه در هنگام عفو و حلم متابعت هوا جايز شمرد و نه در عقوبت و خشم مطاوعت شيطان روا بيند ، و بناي اوامر و نواهي او بر بنلاد تأمل و مشاورت آراميده باشد ملک او از استيلاي دشمنان مصون ماند و از تسلط خصم مسلم
لايطبعون ولايبور فعالهم
بل لايميل مع الهوي احلامها
کوه گفت: از شرم حلمش عاشقم بر ماه دي
زانکه باد ماه دي در سر کشد چادر مرا
چه اگر در ملازمت اين سيرت غفلتي رود حظي که از مساعدت روزگار يافته باشد و بدان بر ضبط کار و نظام ملک استعانتي کرده ، باندک فحشي و خشمي مفرق شود و عواقب آن از هلاک و ندامت خالي نماند.
و مقرر است که سرمايه همه سعادتها تقدير آن سري است اما بقا و نماي آن بخرد و حصافت پادشاه و باخلاص و مناصحت وزير متعلق باشد ، که چون پادشاه حليم و عالم باشد و راي زن حکيم و خردمند داشت که بسداد و غنا و نفاذ و مضا مذکور باشد و بتجربت و ممارست و نيک بندگي و شفقت مشهور ، در همه کارها مظفر و منصور شود
و بهرجانب که روي نهد فتح و نصرت و اقبال و دولت در قفاي او مي رود، و هميشه گوش بآواز موکب او مي دارند و دشمنان را مقهور و منهزم بدو مي سپارند ، و اگر بر حسب هوا در کاري مثال دهد و جانب مصلحتي را بي رعايت گذارد به راي وزرا و معينان ، و لطف و رفق ايشان ، آن مهم نيز مکفي گردد و تدارک آن در حيز تعذر نماند، چنانکه در خصومت شاه هند و قوم او.
راي پرسيد که: چگونه است آن ؟
گفت: آورده اند که در بلاد هند هبلار نام ملکي بود. شبي بهفت کرت هفت خواب هايل ديد که بهريک از خواب درآمد.
چون از خواب باز پسين درآمد از آن خوابها بهراسيد و همه شب در غم آن مي ناليد و چون مار دم بريده و مردم کژدم گزيده مي طپيد.
چندانکه نقاب ظلمت از جمال صبح جهان آراي بگشاد ، و شاه سيارگان عروس وار در جلوه گاه مشرق پيدا آمد، برخاست و براهمه را بخواند و تمامي آنچه ديده بود با ايشان بگفت.
چون نيکو بشنودند و اثر خوف و هراس در ناصيه او مشاهده کردند گفتند: سهمناک خوابي است، ازين هايل تر خوابي نشان نداده اند ؛ اگر اجازت فرمايد ساعتي خالي بنشينيم و بکتب رجوع کنيم و باستقصاي هرچه تمامتر دران تاملي کنيم ، آنگه تعبير آن باتقان و بصيرت بگوييم و دفع آن را وجهي انديشيم.
ملک گفت: روا باشد.
از پيش او برفتند و بطرفي خالي بنشستند و با يک ديگر گفتند: در اين عهد نزديک دوازده هزار کس از ما بکشته است و امروز بر سر او وقوف يافتيم و سر رشته اي بدست ما آمد که بدان کينه خود بتوانيم خواست.
و بدانيد که او بضرورت ما را درين محرم داشت ، و اگر در همه ممالک معبري يافتي هرگز اين اعتماد نفرمودي و با اين اضطرار اثر عداوت و دشمنايگي بي شبهت در ناصيه او ديده مي آيد
و في عينيه ترجمة اراها
تدل علي الضغائن و الحقود
در اين کار تعجيل بايد کرد تا فرصت فوت نشود ، «فان الفرص تمر مرالسحاب ».
طريق آنست که در اين باب سخن هرچه درشت تر و بي محاباتر رانيم و او را چنان بترسانيم که هر اشارت که کنيم ازان نتواند گذشت.
پس گوييم که آن خون که شخص تو رنگين کرد شر آن بدان دفع شود که طايفه اي را از نزديکان خويش بفرمائي تا بحضور ما بدان شمشير خاصه بکشتند ، و اگر تفصيل اسامي ايشان پرسد گوييم جوبر پسر و ايران دخت مادر پسر ، و بلار وزير ، و کاک دبير
و آن پيل سپيد که مرکب خاصه است ، و آن دو پيل ديگر که خاطر او بديشان نگرانست ، و آن اشتر بختي که در شبي اقليمي ببرد، جمله را بشمشير بگذارند و شمشير را نيز بشکنند و با ايشان در زير خاک کنند ، و خونهاي ايشان در آب زني ريزند و ملک را ساعتي دران بنشانيم ، و چون بيرون آيد چهار کس از ما از چهار جانب او درآييم و افسوني بخوانيم و بر وي دميم و از آن خون بر کتف چپ او بماليم ، پس اندام او را پاک کنيم و بشوييم و چرب کنيم و ايمن و فارغ بمجلس ملک بريم.
اگر برين صبر کرده آيد و دل از اين جماعت برداشته شود شر اين خواب مدفوع گردد ، و اگر اين باب ميسر نيست بلاي عظيم را انتظار بايد کرد ، با زوال پادشاهي و سپري شدن زندگاني.
اگر اشارت ما را پاس دارد بدين جماعت از وي انتقامي سره بکشيم ، و چون تنها ماند و ضعيف و بي آلت شد چنانکه ما را بايد کار او را نيز بپردازيم.
بر اين غدر و کفران نعمت اتفاق کردند و پيش شاه رفتند.
خالي فرمود و سخن ايشان بشنود. از جاي بشد و گفت: مرگ از اين تدبير بهتر که شما مي گوييد ، و چون اين طايفه را که عديل نفس منند بکشم مرا از حيات چه راحت و از زندگاني چه فايده؟ و بهيچ حال در دنيا جاويد نخواهم گشت ، و هرآينه کار آدمي مرگ است و ملک بي زوال و انتقال صورت نبندد. حيلتي بايستي به ازين ، که ميان مرگ من و مرگ عزيزان فرقي نيست، خاصه طايفه اي که فوايد عمر و منافع بقاي ايشان عام و شايع است
بقاؤهم عصمه الدنيا و عزهمو
سجف علي بيضه الافاق منسدل
براهمه گفتند: بقا باد ملک را ، أخوک من صدقک ؛ سخن حق تلخ باشد و نصيحت بي ريا و خيانت درشت ، چگونه کسي ديگران را بر نفس و ذات خود برابر دارد و جان و ملک فداي ايشان گرداند؟
نصيحت مشفقان را ببايد شنود و آن را معتبر شناخت ؛ و مثلي مشهور است که: امر مبکياتک لا امر مضحکاتک.
شاه بايد که نفس و ملک را از همه فوايت عوض شمرد و در اين کار که دران اميدي بزرگ و فرجي تمام است بي تردد و تحير شرع فرمايد.
و بداند که آدمي همگنان را براي خويش خواهد ، و مردم پس رنج بسيار بدرجه استقلال رسد ، و ملک بکوشش بي نهايت بدست آيد ، و بترک اين هردو بگفتن از وفور حصافت و علو همت دور افتد ، و بوقتي پشيماني آرد که تلهف و تأسف دست گير نباشد.
و تا ذات ملک باقي است زن و فرزند کم نيايد ، و تا ملک برقرار است خدمتگار و تجمل متعذر ننمايد.
چون ملک اين فصل بشنود و جرأت و گستاخي ايشان درگزارد سخن بديد عظيم رنجور گشت ، و از ميان ايشان برخاست و به بيت الاحزان رفت و روي بر خاک نهاد ، و جيحون از فواره ديده مي راند و چون ماهي بر خشکي مي طپيد ، و با خود مي گفت:
اگر آسان عزيزان گيرم از فايده ملک و راحت عمر بي نصيب مانم ؛ و پيداست که خود چند خواهم زيست ؛ و فرجام کار آدمي فناست و ملک پاي دار نخواهد بود.
و مرا بي پسر که روشنايي چشم و ميوه دل من است و در حال حيات و از پس وفات بدو مستظهر باشم پادشاهي چکار آيد؟ و چون بدست خصمان خواهد افتاد در تقديم و تأخير آن چه تفاوت باشد؟ خاصه فرزندي که دلايل رشد و نجابت وي لايح است و مخايل اقبال و سعادت وي واضح ، و اقتداي او در کسب شرف و تمهيد جهان داري بسلف کريم که ملوک دنيا و اعلام و اعيان عالم بوده اند ظاهر
تلقي المعالي عن اوائل قومه
فثم يثنيها لهم و يعيدها
وشيدها حتي استحق تراثها
و لايرث العلياء من لايشيدها
و بي ايران دخت که زهاب چشمه خرشيد تابان از چاه زنخدان اوست و منبع نور ماه دوهفته از عکس بناگوش او ، رخساري چون ايام دولت و دل خواه و زلفي چون شبهاي نکبت درهم و دور پايان ، در ملاطفت بي تعذر و در معاشرت بي تحرز ، اذا خلعت ردائها خلعت حيائها ، صلاحي شامل و عفافي کامل
حصان رزان ماتزن بريبه
وتصبح غرثي عن لحوم الغوافل
مجالستي دل رباي ، محاورتي مهرافزاي ، حرکاتي متناسب ، اخلاقي مهذب ، اطرافي پاکيزه ، اندامي نعيم
لها بشر مثل الحرير و منطق
رخيم الحواشي، لاهراء و لانزر
و عينان قال الله «کونا» فکانتا
فعولان بالالباب ما يفعل الخمر
بهاري کز دو رخسارش همي شمس و قمر خيزد
نگاري کز دو ياقوتش همه شهد و شکر ريزد
از زندگاني چه برخورداري يابم؟
و بي بلار وزير که بقيت کفات عالم و دهات بني آدم است ، وهم او از راز زمانه غدار بياگاهاند و فراست او بر اسرار سپهر دوار اطلاع دهد ، نظام ممالک و رونق اعمال و حصول اموال و اقامت اخراجات و آباداني خزاين چگونه دست دهد؟
واخترته عضب المهز ولم اکن
اتقلد السيف الکهام النابي
ولئن طلبت شبيهه اني اذا
لمکلف طلب المحال رکابي
در ملک برو هيچ کس نيست برابر
سودا چه پزي بيهده ؟ طوبي و سپيدار!
و بي کاک دبير که نقش بند فلک شاگرد بنان اوست و دبير آسمان چاکر بيان او ، و هر کلمه اي ازان او دري هرچه ثمين تر و سحري هرچه مبين تر، صدهزار سوار و ازو نامه اي ، و صدهزار نيزه و ازو خامه اي ،
ففي کفه نضو يهجن مشقه
عقائق داج والعراب المذاکيا
يداوي سقام الملک والداء معضل
فمن ذا راي نضوا يکون مداويا
لفظي چو ععقد منظوم
خطي چو در منثور
في خطة من کل قلب شهوة
حتي کان مداده الاهواء
و لکل عين قرة في قربه
حتي کان مغيبه الاقذاء
هر خط که او نويسد شيرين ازان بود
کان هست صورت سخونان چو شکرش
مصالح اطراف و حوادث نواحي چگونه معلوم شود ، و بر احوال اعدا و عوازم خصمان بچه تاويل وقوف افتد؟
و هرگاه که اين دو بنده کافي و اين دو ناصح واقف که هر يک بمحل دست گيرا و چشم بينااند
کانهما في نصرة وترافد
يمينک اعطتها الوفاء شمالها
باطل گردند و فوايد مناصحت و آثار کفايت ايشان از ملک من منقطع شود رونق کارها و نظام مهمات چگونه صورت بندد؟
و بي پيل سپيد که شخص او چو خرمن ماه ، خرم و تابان و چون هيکل چرخ آراسته و گردان است ، مهد او هم کاخي دل گشاي ، و منظري نزه است ، و هم قلعتي حصين و پناهي منيع
يزهي بخرطوم کمثل الصولجان يرد ردا
اوکم راقصة تشير به الي الندمان وجدا
او کالمصلب شد جنباه الي جذعين شدا
و کانه بوق يحرکه لينفخ فيه جدا
پيش دشمن چگونه روم؟ و آن دو پيل ديگر که صاعقه صنعت ابر صورت باد حرکتند ، دو خرطوم ايشان چون اژدها که از بالاي کوه معلق باشد ، و مانند نهنگ که از ميان دريا خويشتن درآويزد ، در حمله چون گردباد مردم ربايند ، و در جنگ بسان سيل دمان خصم را فروگيرند ، و در روز نورد بيني
دندان يکي سخت شده در دل مريخ
خرطوم يکي حلقه شده گرد ثريا
مصاف خصمان چگونه شکنم ؟ و بي جمازه بختي که در تگ دست صبا خلخالش نپسايد و جرم شمال گرد پايش نشکافد
هايل هيوني تيزرو
اندک خور بسيار دو
از آهوان برده گرو
در پويه و در تاختن
هامون گذار کوه وش
دل بر تحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش
هر روز تا شب خارکن
سياره در آهنگ او
خيره ز بس نيرنگ او
در تاختن فرسنگ او
از حد طايف تاختن
گردون پلاسش بافته
اختر مهارش تافته
وز دست و پايش يافته
روي زمين شکل مجن
صکاء ذعلبة اذا استدبرتها
حرج اذا استقبلتها هلواع
واذا اطفت بها اطفت بکلکل
نبض الفرائص مجفر الاضلاع
مرحمت يداها بالنجاء کانما
تکرو بکفي لاعب في صاع
چگونه بر اخبار وقوف يابم و نامهاي بشارت و ديگر مهمات باطراف رسانم؟ و بي شمشير بران که گوهر در صفحه آن چون ستاره است در گذر کاه کشان و ماننده مورچه اي بر روي جوي آب در سبزه روان ، آب شکلي که آتش فتنه از هيبت آن مرده است، آتش زخمي که آب روي ملک از وي بجاي مانده «نعوذ بالله از آن آب رنگ آتش فعل » در جنگها چگونه اثري نمايم؟
و هرگاه که از اين اسباب بي بهره شدم و عزيزان و معينان را باطل کردم از ملک و زندگاني چه لذت يابم؟ که فراق عزيزان کاري دشوار و شربتي بدگوار است ، و کفايت مهمات و تمشيت أشغال بي يار و خدمتگار سعيي باطل و نهمتي متعذر است
تأملت اشخاص الخطوب فلم ارع
بأفظع من فقد الحبيب واسمج
أأطلب انصارا علي الدهر بعدما
ثوي منهمو في الترب اوسي و خزرجي
در جمله ، ذکر فکرت ملک شايع شد. بلار وزير اندشيد که اگر در استکشاف آن ابتدا کنم از رسم بندگي دور افتد ، و اگر اهمالي ورزم ملايم اخلاص نباشد.
پس بنزديک ايران دخت رفت و گفت: چنين حالي افتاده ست و از آن روز که من در خدمت ملک آمده ام تا اين غايت هيچيز از من مطوي نداشته است، و در خرد و بزرگ اعمال بي مشاورت من خوض کردن جايز نشمرده ست ، و يک دو کرت براهمه را طلبيده ست و مفاوضتي پيوسته و اکنون خلوتي کرده ست و متفکر و رنجور نشسته ، و تو امروز ملکه روزگاري و پناه لشکر و رعيت ، و پس از رحمت و عاطفت ملک عنايت و شفقت تو باشد
و مي ترسم از آنچه آن طراران او را بر کاري تحريض کنند که اواخر آن بحسرت و ندامت کشد. ترا پيش بايد رفت و واقعه معلوم گردانيد و مرا اعلام داد تا تدبيري کنم.
ايران دخت گفت: ميان من و ملک عتابي رفته است.
بلار گفت: پوشيده نماند که چون ملک متفکر باشد خدمتگاران بستاخي نيارند کرد ؛ جز کار تو نيست. و من بارها از ملک شنوده ام که هرگاه ايران دخت پيش من آيد اگرچه در اندوهي باشم شاد گردم.
برو اين کار بکن و منت بزرگ بر کافه خدم و حشم متوجه گردان و نعمتي عظيم خلق را ارزاني دار.
ايران دخت پيش ملک رفت و شرط خدمت بجاي آورد و گفت: موجب فکرت چيست؟ و آنچه از براهمه ملعون شنوده اي بندگان را اعلام فرماي تا موافقت نمايند، که يکي از شرايط بندگي آنست که در همه معاني مشارکت طلبيده شود، و ميان غم و شادي و محبوب و مکروه فرق کرده نيايد.
ملک فرمود که: نشايد پرسيد از چيزي که اگر بيان کنند رنجور گردي. لاتسالوا عن اشياء ان تبد لکم تسوکم.
ايران دخت گفت: مباد که شاه باضطرار بايد بود ، و اگر ، والعياذ بالله ، غمي حادث گردد عزيمت مردان در ملازمت سيرت ثبات و محافظت سنت صبر تقديم فرمايد ، چه راي روشن او را مقرر است که جزع رنج را زيادت کند ، که المصيبة للصابر واحدة و للجازع اثنان.
و نيز از اسباب امکان و مقدرت چيزي قاصر نيست که بدان تأويل غمگين شايد بود: هر آفت و هر مشغولي که تازه شود دفع آن ساخته است و مهيا
هم گنج داري هم خدم بيرون جه از کتم عدم
برفرق فرقد نه قدم بر بام عالم زن علم
انجم فرو روب از فلک عصمت فروشوي از ملک
بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم
و پادشاه موفق آنست که چون مهمي حادث گردد وجه تدارک آن بر کمال خرد و حصافت او پوشيده نگردد و طريق تلافي آن پيش رائد فکرت او مشتبه نماند ، و المرء يعجز لا المحالة. و تفصي از چنين حوادث و دفع آن جز بعقل و ثبات و خرد و وقار ممکن نشود.
ملک گفت: اگر آنچه براهمه مي گويند بر کوه گويند و آن بشارت بگوش روزگار رسانند اطراف کوه از هم جدا گردد و روي روز روشن سياه شود
لعيون الخطوب فيها خشوع
و لقلب الزمان فيها وجيب
و تو نيز در تفحص الحاح منماي که رنجور گردي اگر بشنوي. آن ملاعين صواب ديده اند که ترا و پسر را و تمامي بندگان مخلص را و پيل سپيد و ديگر پيلان را و جمازه بختي را جمله ببايد کشت تا شر خوابي که ديده ام دفع شود.
ايران دخت از آنجا که زيرکي او بود ، چون اين فصل بشنود خود را از جاي نبرد و گفت: هون عليک و لا تشفق. پادشاه را براي اين کار تافته نبايد شد. جانهاي بندگان فداي مصالح شاه باد. تا ذات بزرگوار بر جاي است زن و فرزند کم نيايد و تا ملک مستقيم باشد بخدمتگار و تجمل فروماندگي نباشد
والناس کلهمو في کل حادثه
فداء نعلک ان يغتالک الزلل
اما چون شر اين خواب مدفوع گردد و خاطر پادشاه از اين فکرت فارغ آيد بيش بر آن جماعت اعتماد نبايد کرد ، خاصه در آنچه جانوري باطل خواهد شد ، چه خون ريختن کاري صعب است و بي تأمل در آن شرع پيوستن عاقبتي وخيم دارد ، و پشيماني و حسرت دران مفيد نباشد ، چه گذشته را باز نتوان آورد و کشته را زنده نتوان کرد.
و ملک را اين ياد مي بايد داشت که همه براهمه او را دوست ندارند ، و اگر چه در علم خوضي پيوسته اند بدان دالت هرگز سزاوار امانت نگردند و شايان تدبير و مشورت نشوند ، که بدگوهر لئيم بهيچ پيرايه جمال نگيرد و علم و مال او را بزينت وفا و کرم آراسته نگرداند.
اگر در ترشيح او سعي رود همچنان باشد که سگ را طوق مرصع فرمايند و خسته خرما را در زر گيرند.
قال النبي صلي الله عليه و سلم: واضع العلم في غير اهله کمعلق الجوهر واللؤلؤ علي الخنازير
هر عصايي نه اژدها باشد
هرگياهي نه کيميا باشد
و غرض اين مخاذيل در اين تعبير آنست که فرصت ايشان فايت نگردد ، و بدين اشارت دردهايي را که از سياست ملکانه در دل ايشان متمکن است شفا طلبند ، و اول پسر را که نظير نفس و عوض ذات ملک است - و مباد که از وي بعوض قانع بايد گشت - هلاک کنند ، وانگاه پسري با چندان نجابت و رشد و خرد و کياست
ان تلقه حدثا في السن مقتبلا
فانه نصف في الراي مکتهل
و پس بندگان مشفق را که بقاي ملک بکفايت ايشان باز بسته است باطل گردانند ، و ديگر اسباب جهان داري از پيل و اشتر و سلاح بربايند ، و من بنده خود محلي ندارم و امثال من در خدمت ، بسيارند.
و چون ملک تنها ماند ، و استيلاي ايشان بر ملک و اهل مملکت مقرر شد کامي هرچه تمامتر برانند.
تحرز ايشان تا اين غايت از روي عجز و اضطرار بوده ست ، و چون اسباب امکان و مقدرت ملک هرچه ممهدتر مي ديده اند ، و يک دلي و مظاهرت بندگان او هرچه ظاهرتر مشاهده مي کرده زهره اقدام نداشته اند.
و کيف تخاذل الايدي اذاما
تعاقدت الانامل باشتباک
و اگر دران ، اندک و بسيار ، نقصاني صورت کردندي و از ضماير و عقايد بندگان ، ايشان را آزاري و استزادتي معلوم گشتي ديرستي تا ملک ميان خويش چنانکه معهود بوده است باز برده اندي ، که هيچ موجب دليري خصم را و استعلاي دشمن را چون نفرت مخلصان و تفرق کلمه لشکر و رعيت نيست ؛ و اخبار متقدمان بذکر اين باب ناطق است و تواريخ گذشتگان بر تفصيل آن مشتمل
الم يخز التفرق جند کسري
ونفخوا في مدائنهم فطاروا؟
در جمله ، اگر در آنچه صواب ديده اند تفرج است البته تأخير نشايد کرد و زودتر عزيمت را بامضا بايد رسانيد ، و اگر توقف را مجالي هست يک احتياط ديگر باقي است و بفرمان توان نمود.
ملک مثال داد که: ببايد گفت ، مقبول و مسموع باشد، و دواعي ريبت و شوائب شبهت را در حوالي آن گذاشته نيايد.
گفت: کارايدون حکيم برجاي است ، هرچند اصل او ببراهمه نزديک است اما در صدق و ديانت بريشان راجح است و حوادث عالم بيشتر پيش چشم دارد و در عواقب کارها نظر او نافذتر است و علم و حلم او را جمع شده ست ؛ و کدام فضيلت است ازين دو منقبت فراتر؟ قال النبي صلي الله عليه: ما جمع شي ء الي شي ء افضل من حلم الي علم.
اگر راي ملک او را کرامت محرميت ارزاني دارد و کيفيت خواب و تعبير براهمه بر وي کشف فرمايد ، از حقايق آن ملک را خبر دهد ، اگر تأويل هم بر آن مزاج گويد که ايشان ، شبهت زايل گردد و امضا و تنفيذ آن لازم آيد
و اگر بخلاف آن اشارتي کند راي ثاقب ملک ميان حق و باطل مميز باشد و نصيحت از خيانت نيکو شناسد و نفاذ فرمان او را مانعي و حايلي نيست ، و هر وقت که اين مثال دهد چرخ و دهر را بدان استدراک ممکن نگردد
نهاده گوش بفرمان او قضا و قدر
ملک را اين سخن موافق آمد و بفرمود تا زين کردند
سبک تگي که نگردد ز سم او بيدار
اگرش باشد بر پشت چشم خفته گذر
مثل الدعاء متي يعلو الي صعد
وکالقضاء متي يهوي الي صبب
و مستور بنزديک کارايدون حکيم رفت. و چون بدو پيوست در تواضع افراط فرمود.
حکيم شرط بزرگ داشت بجاي آورد و گفت: موجب تجشم رکاب ميمون چيست؟ و اگر فرماني رسانيدندي من بدرگاه حاضر آمدمي ، و بصواب آن لايق تر که خادمان بخدمت آيند
تو رنجه مشو برون ميا از در خويش
من خود چو قلم همي دوم بر سر خويش
و نيز اثر تغير بر بشره مبارک مي توان شناخت و نشان غم بر غرت همايون مي توان ديد.
ملک گفت: روزي باستراحتي پرداخته بودم ، در اثناي خواب هفت آواز هايل شنودم چنانکه بهر يک از خواب بيدار شدم ، و بر عقب آن چون بخفتم هفت خواب هايل ديدم که براثر هريک انتباهي مي بود ، و باز خواب غلبه مي کرد و ديگري ديده مي شد.
جماعت براهمه را بخواندم و با ايشان باز گفتم ، تعبيري سهمناک کردند و موجب اين حيرت و ضجرت گشت که مشاهدت مي افتد.
حکيم از چگونگي خواب استکشافي کرد ، چون تمام بشنود گفت: ملک را سهو افتاد، و آن سر با آن طايفه کشف نمي بايست کرد
که پديد است در جهان باري
کار هر مرد و مرد هر کاري
تسائل عن اخيها کل رکب
وعند جهينة الخبر اليقين
و راي ملک را مقرر باشد که آن ملاعين را اهليت اين نتواند بود ، که نه عقل رهنماي دارند و نه ديني دامن گير.
و ملک را بدين خواب شادمانگي مي بايد افزود و صدقات مي بايد داد و هدايا فرمود ، که سراسر دلايل سعادت و مخايل دولت ديده مي شود
و من اين ساعت تأويل آن مستوفي بازگويم و پيش مکيدت آن مدبران سپري استوار بدارم ، و لاشک هواخواهان مخلص و خدمتگاران يک دل براي اين کار باشند تاپيش قصد دشمن بازشوند و در دفع غدر خصمان سعي نمايند
گر خصم تو آتش است من آب شوم
ور مرغ شود حلقه مضراب شوم
ور عقل شود طبع مي ناب شوم
در ديده حزم و دولتش خواب شوم
تعبير خوابها آنست که آن دو ماهي سرخ که ايشان را بر دم راست ايستاده ديده است رسولي باشد از شاه همايون که بنزديک ملک آيد، و دو پيل آرد بران چهارصد رطل ياقوت ، و در پيش پادشاه بيستانند
و آن دو بط که از پس ملک بخاستند و پيش او فرود آمدند دو اسپ باشد که از جهت شاه بلنجر هديه آرند
و آن ماري که بر پاي ملک مي دويد شاه همجين شمشيري فرستد
کالماء تلفح فيه شعلة اللهب
ازان آبي که بر آتش سوار است
و آن خون که ملک خود را بدان بيالود يک دست جامه باشد که آنرا ارجوان خوانند مکلل بجواهر از ولايت کاسرون بر سبيل هديه و خدمت بجامه خانه فرستند
و آن اشتر سپيد که ملک بران نشسته بود پيل سپيد باشد که رسول شاه کديون برساند
و آنچه بر سر مبارک پادشاه ، چون آتش ، چيزي مي درفشيد تاجي باشد که شاه جاد پيش خدمت فرستد
و مرغي که نوک بر سر ملک مي زد دران توهم مکروهي است ، هرچند آن را اثري و آن را ضرري بيشتر نتواند بود ، الا آنکه از عزيزي اعراض نموده آيد.
اينست تأويل خوابهاي ملک ، و آنچه بهفت کرت ديده آمد آن باشد که رسولان بهفت کرت با هدايا بدرگاه رسند ، و ملک را بحضور ايشان و حصول اين نعمتها و ثبات دولت و دوام عمر شادکامي و خرمي بود.
و مباد که زينت عدل و رأفت او از اين روزگار بربايند و حليت ملک و دولت او از اين زمانه بگشايند
جمال الليالي في بقائک فليدم
بقاوک في عز عليهن زائد
هميشه باد سر و ديده بدانديشان
يکي بريده بتيغ و يکي خليده به تير