باب بوف و زاغ - قسمت اول

راي گفت برهمن را که: شنودم داستان دوستان موافق و مثل بذاذران مشفق. اکنون اگر دست دهد بازگويد از جهت من مثل دشمني که بدو فريفته نشايد گشت اگرچه کمال ملاطفت و تضرع و فرط مجاملت و تواضع در ميان آرد و ظاهر را هرچه آراسته تر بخلاف باطن بنمايد و دقايق تمويه و لطايف تعميه اندران بکار برد.
برهمن گفت: خردمند بسخن دشمن التفات ننمايد و زرق و شعوذه او را در ضمير نگذارد و هرچه از دشمن دانا و مخالف داهي تلطف و تودد بيش بيند در بدگماني و خويشتن نگاه داشتن زيادت کند و دامن ازو بهتر درچيند ، چه اگر غفلتي ورزد و زخم گاهي خالي گذرد هراينه کمين دشمن گشاده گردد ، و پس از فوت فرصت و تعذر تدارک ، پشيماني دست ندهد ، و بدو آن رسد که ببوم رسيد از زاغ.
راي پرسيد که :چگونه است آن ؟
گفت: آورده اند که در کوهي بلند درختي بود بزرگ ، شاخهاي آهخته ازو جسته ، و برگ بسيار گرد او درآمده. و دران قريب هزار خانه زاغ بود و آن زاغان را ملکي بود که همه در فرمان و متابعت او بودندي ، و اوامر و نواهي او را در حل و عقد امتثال نمودندي.
شبي ملک بومان بسبب دشمنايگي که ميان بوم و زاغست بيرون آمد و بطريق شبيخون بر زاغان زد و کام تمام براند ، و مظفر و منصور و مويد و مسرور بازگشت.
ديگر روز ملک زاغان لشکر را جمله کرد و گفت: ديديد شبيخون بوم ودليري ايشان ؟ و امروز ميان شما چند کشته و مجروح و پر کنده و بال گسسته است ، و از اين دشوارتر جرات ايشان است و وقوف بر جايگاه و مسکن و شک نکنم که زود بازآيند و بار دوم دست برد بار اول بنمايند و هم از آن شربت نخست بچشانند. در اين کار تامل کنيد و وجه مصلحت باز بينيد.
و درميان زاغان پنج زاغ بود بفضيلت راي و مزيت عقل مذکور و بيمن ناصيت و اصابت تدبير مشهور ، و زاغان در کارها اعتماد بر اشارت و مشاورت ايشان کردندي و در حوادث بجانب ايشان مراجعت نمودندي ،و ملک راي ايشان را مبارک داشتي و در ابواب مصالح از سخن ايشان نگذشتي.
يکي را از ايشان پرسيد که :راي تو دراين حادثه چه بيند ؟
گفت :اين رايي است که پيش از ما علما بوده اند و فرموده که «چون کسي از مقاومت دشمن عاجز آمد بترک اهل و مال و منشاء و مولد ببايد گفت و روي بتافت ، که جنگ کردن خطر بزرگست ، خاصه پس ازهزيمت
و هرکه بي تامل قدم دران نهد بر گذر سيل خواب گه کرده باشد و در تيزآب خشت زده ، چه بر قوت خود تکيه کردن و بزور و شجاعت خويش فريفته شدن از حزم دور افتد ، که شمشير دو روي دارد ، و اين سپهر کوژپشت شوخ چشم روزکور است ، مردان را نيکو نشناسد و قدر ايشان نداند ، و گردش او اعتماد را نشايد»
اي که بر چرخ ايمني ، زنهار
تکيه برآب کرده اي ، هش دار
ملک روي بديگري آورد و پرسيد که: تو چه انديشيده اي ؟ گفت: آنچه او اشارت مي کند از گريختن و مرکز خالي گذاشتن ، من باري هرگز نگويم
و در خرد چگونه درخورد در صدمت نخست اين خواري بخويشتن راه دادن و مسکن و وطن را پدرود کردن؟ بصواب آن نزديک تر که اطراف فراهم گيريم و روي بجنگ آريم
چون باد ، خيز و آتش پيگار برفروز
چون ابر ،بار و روز ظفر بي غبار کن
که پادشاه کامگار آن باشد که براق همتش اوج کيوان را بسپرد ، و شهاب صولتش ديو فتنه را بسوزد.
و حالي مصلحت درآنست که ديدبانان نشانيم و از هرجانب که عورتيست خويشتن نگاه داريم.
اگر قصدي پيوندند ساخته و آماده پيش رويم ، و کارزار به وجه بکنيم و روزگار دراز در آن مقاتلت بگذرانيم ، يا ظفر روي نمايد يا معذور گشته پشت بدهيم.
چه پادشاهان بايد که روز جنگ و وقت نام و ننگ بعواقب کارها التفات ننمايند و بهنگام نبرد مصالح حال و مآل را بي خطر شمرند
طموح السيف لا يخشي الها
و لا يرجو القيامة و المعادا
از غرب سوي شرق زن بدخواه را بر فرق زن
بر فرق او چون برق زن مگذار ازو نام و نشان
ملک وزير سوم را گفت: راي تو چيست ؟ گفت: من ندانم که ايشان چه مي گويند ، لکن آن نيکوتر که جاسوسان فرستيم و منهيان متواتر گردانيم و تفحص حال دشمن بجاي آريم و معلوم کنيم که ايشان را بمصالحت ميلي هست ، و بخراج از ماخشنود شوند و ملاطفت ما را بقول استقبال نمايند.
اگر از اين باب ميسر تواند گشت ، و بوسع طاقت و قدر امکان در آن معني رضا افتد ، صلح قرار دهيم و خراجي التزام نماييم تا از باس ايشان ايمن گرديم و بياراميم
که ملوک را يکي از رايهاي صائب و تدبيرهاي مصيب آنست که چون دشمن بمزيد استيلا و بمزيت استعلا مستثني شد ، و شوکت و قدرت او ظاهر گشت و خوف آن بود که فساد در ممالک منتشر گردد ، و رعيت در معرض تلف و هلاک آيند کعبتين دشمن بلطف باز مالند و مال را سپر ملک و ولايت و رعيت گردانند ،
که در شش در داو دادن و ملکي بندبي باختن از خرد و حصافت و تجربت و ممارست دور باشد
اگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز
و للدهر اثواب فکن في ثيابه
کلبسته يوما اجد و اخلقا
ملک وزير چهارم را گفت: تو هم اشارتي بکن و آنچه فراز مي آيد بازنماي.
گفت :وداع وطن و رنج غربت بنزديک من ستوده تر ازانکه حسب و نسب در من يزيد کردن ، و دشمني را که هميشه از ما کم بوده ست تواضع نمودن
تخوفني دون الذي امرت به
ولم تدر ان العار شر العواقب
با آنچه اگر تکلفها واجب داريم و مؤونتها تحمل کنيم بدان راضي نگردند و در قلع و استيصال ما کوشند.
و گفته اند که که «نزديکي بدشمن آن قدر بايد جست که حاجت خود بيابي ، و دران غلو نشايد کرد ، که نفس تو خوار شود و دشمن را دليري افزايد ، و مثل آن چون چوب ايستانيده است بر روي آفتاب ، که اگر اندکي کژ کرده آيد سايه او دراز گردد ، و گر دران افراط رود سايه کمتر نمايد». و هرگز ايشان از ما بخراج اندک قناعت نکنند، راي ما صبر است و جنگ
تحرک بنا، اما لواء و منبر
واما حسام کالعقيقة قاضب
هرچند علما از محاربت احتراز فرموده اند ، لکن تحرز بوجهي که مرگ در مقابله آن غالب باشد ستوده نيست
اليک فاني لست ممن اذا اتقي
عضاض الافاعي نام فوق العقارب
پنجم را فرمود: بيار چه داري ، جنگ اولي تر ، يا صلح ، يا جلا؟
گفت: نزيبد ما را جنگ اختيار کنيم مادام که بيرون شد کار ايشان را طريق ديگر يابيم زيرا که ايشان در جنگ از ما جره ترند و قوت و شوکت زيادت دارند.
و عاقل دشمن را ضعيف نشمرد ، که در مقام غرور افتد ، و هرکه مغرور گشت هلاک شد و پيش از اين واقعه از خوف ايشان مي انديشيدم ، و از اينچه ديدم مي ترسيدم ، اگرچه از تعرض ما معرض بودند ، که صاحب حزم در هيچ حال از دشمن ايمن نگردد ، در هنگام نزديکي از مفاجا انديشد ، و چون مسافت در ميان افتد از معاودت ، و گر هزيمت شود از کمين ، و اگر تنها ماند از مکر.
و خردمندتر خلق آنست که از جنگ بپرهيزد چون ازان مستغني گردد و ضرورت نباشد ،که در جنگ نفقه و موونت از نفس و جان باشد ، در ديگر کارها از مال و متاع.
و نشايد که ملک عزيمت بر جنگ بوم مصمم گرداند ، که هر که با پيل درآويزد زير آيد.
ملک گفت: اگر جنگ کراهيت مي داري پس چه بيني ؟ گفت در اين کار تامل بايد کرد ، و در فراز و نشيب و چپ و راست آن نيکو بنگريست ، که پادشاهان را به راي ناصحان آن اغراض حاصل آيد که بعدت بسيار و لشکر انبوه ممکن نباشد. و راي ملوک بمشاورت وزيران ناصح زيادت نور گيرد ، چنانکه آب دريا را بمدد جويها مادت حاصل آيد.
و بر خردمند اندازه قوت و زور خود و مقدار مکيدت و راي دشمن پوشيده نگردد ، و هميشه کارهاي جانبين بر عقل عرضه مي کند ، و در تقديم و تاخير آن به انصار و اعوان که امين و معتمد باشند رجوع مي نمايد.
چه هر که به راي ناصحان مقبول سخن تمام هنر استظهار نجويد درنگي نيفتد تا آنچه از مساعدت بخت و موافقت سعادت بدو رسيده باشد ضايع و متفرق شود
چه اقسام خيرات بدالت نسب و جمال نتوان يافت ، لکن بوسيلت عقل و شنودن نصايح ارباب تجربت و ممارست بدست آيد.
و هرکه از شعاع عقل غريزي بهرومند شد و استماع سخن ناصحان را شعار ساخت اقبال او چون سايه چاه پايدار باشد ، نه چون نور ماه در محاق و زوال ، دست مريخ سلاح نصرتش صيقل کند ، و قلم عطارد منشور دولتش توقيع کند. و ملک امروز بجمال عقل ملک آراي متحلي است
نرسد عقل اگر دو اسپه کند
در تگ وهم بي غبار ملک
و چون مرا در اين مهم عز مشورت ارزاني داشت مي خواهم که بعضي جواب در جمع گويم و بعضي در خلا.
و من چنانکه جنگ را منکرم تواضع و تذلل و قبول جزيت و خراج و تحمل عاري ، که زمانه کهن گردد و تاريخ آن هنوز تازه باشد ، هم کار هم
نشوم خاضع عدو هرگز
ورچه بر آسمان کند مسکن
باز گنجشک را برد فرمان؟
شير روباه را نهد گردن؟
و کريم زندگاني دراز براي تخليد ذکر و محاسن آثار را خواهد و اگر ناکاميي دراين حيز افتد و عاري بر وي خواهد رسيد کوتاهي عمر را بران ترجيح نهد ،و تنگي گور را پناه منيع شمرد.
و صواب نمي بينم ملک را اظهار عجز ، که آن مقدمه هلاک و داعي ضياع ملک و نفس است، و هر که تن بدان در داد درهاي خير بر وي بسته گردد و در طريق حيلت او سدهاي قوي پيدا آيد
اذا کنت ترضي ان تعيش بذله
فلا تستعدن الحسام اليمانيا
ولا تستطيلن الرماح لغارة
ولا تستجيدن العتاق المذاکيا
و باقي اين فصول را خلوتي بايد تا بر راي ملک گذرانيده شود ، که سرمايه ظفر و نصرت و عمده اقبال و سعادت حزم است ،و اول الحزم المشورة.وبدين استشارت که ملک فرمود و خدمتگاران را در اين مهم محرم داشت دليل حزم و ثبات و برهان خرد و وقار او هرچه ظاهرتر گشت
هرکجا حزم تو فرود آيد
برکشد امن حصنهاي حصين
و پوشيده نماند که مشاورت برانداختن رايهاست ، وراي راست بتکرار نظر و تحصين سر حاصل آيد. و فاش گردانيدن اسرار از جهت پادشاهان ممکن باشد ، يا از مشاوران ، و رسولان ، يا کساني که دنبال خيانت دارند و گرد استراق سمع برآيند و آنچه بگوش ايشان رسد در افواه دهند ، يا طايفه اي که در مخارج راي و مواقع آثار تامل واجب بينند و آن را بر نظاير آن از ظواهر احوال باز اندازند و گمانهاي خود را بران مقابله کنند.
و هر سر که از اين معاني مصون ماند روزگار را بران اطلاع صورت نبندد و چرخ را دران مداخلت دست ندهد.
و کتمان اسرار دو فايده ظاهر را متضمن است: اگر انديشه بنفاذ رسد ظفر بحاجت پيوندد ، و اگر تقدير مساعدت ننمايد سلامت از عيب و منقصت.
و چاره نيست ملوک را از مستشار معتمد و گنجور امين که خزانه اسرار پيش وي بگشايند و گنج رازها بامانت و مناصحت وي سپارند و ازو در امضاي عزايم معونت طلبند ، که پادشاه اگرچه از دستور خويش در اصابت راي زيادت باشد و در همه ابواب بروي مزيت و رجحان دارد باشارت او فوايد بيند ، چنانکه نور چراغ بمادت روغن و ، فروغ آتش بمدد هيزم و هرکرا متانت راي و مظاهرت کفات جمع شد «بدين پاي ظفر گيرد بدان دست خطر بندد» و ايزد تعالي که پيغامبر را عليه السلام مشاورت فرمود نه براي آن بود تا راي او را که بامداد الهام ايزدي و فيض الهي مويد بود و تواتر وحي و اختلاف روح الامين عليه السلام بدان مقرون ، مددي حاصل آيد ، لکن اين حکم براي بيان منافع و تقرير فوايد مشورت نازل گشت تا عالميان بدين خصلت پسنديده متحلي گردند ، وله الحمد الشاکرين.
و واجب باشد بر خدمتگاران که چون مخدوم تدبيري انديشد درانچه بصواب پيوندد او را موافقت نمايند ، و اگر عزيمت او را بخطا ميلي بينند وجه فساد آن مقرر گردانند ، و سخن برفق و مدارا رانند.
وانگاه انواع فکرت بکار دارد تا استقامتي پيدا آيد و از هر دو جانب راي مخمر و عزم مصمم شود.
و هر وزير و مشير که جانب مخدوم را از اين نوع تعظيم ننمايد ، و در اشارت حق اعتماد نگزارد او را دشمن بايد پنداشت ، و با چنين کس تدبير کردن براي مثالست که مردي افسون مي خواند تا ديو يکي را بگيرد چون نيکو نتواند خواند ، و شرايط احکام اندران بجاي نتواند آورد ، فروماند و ديو در وي افتد.
و ملک از شنودن اين ترهات مستغني است که بکمال حزم و نفاذ عزم خاک در چشم ملوک زده است و از باس و سياست خويش در حريم ممالک پاسبان بيدار و ديدبان دوربين گماشته ، چنانکه از شکوه و هيبت آن حادثه در سايه امن طلبيده است و فتنه در حمايت خواب بياراميده
از خواب گران فتنه سبک برنکند سر
تا ديده حزم تو بود روشن و بيدار
له عزمات لاترد وجوهها
اذا ما انتحي خطب من الدهر فادح
وآراء صدق يجتلي الغيب دونها
مواقعها في المشکلات مصابح
و چون پادشاه اسرار خويش را بر اين نسق عزيز و مستور داشت ، و وزير کافي گزيد ،و در دلهاي عوام مهيب بود ، و حشمت او از تنسم ضمير و تتبع سر او مانع گشت
و مکافات نيکوکرداران و ثمرت خدمت مخلصان در شرايع جهان داري واجب شمرد ، و زجر متعديان و تعريک مقصران فرض شناخت ، و در انفاق حسن تقدير بجاي آورد سزوار باشد که ملک او پايدار باشد و دست حوادث مواهب زمانه از وي نتواند ربود ، و در خدمت او گردد
دهر خائن راست کار و چرخ ظالم دادگر
چه مقرر است که همگنان را در کسب سعادت و طلب دولت حرکتي بباشد و هريک فراخور حال خود از آن جهت سودايي بپزد ، اما يافتن آن بقوت همت و ثبات عزيمت دست دهد
وکل يري طرق الشجاعة والندي
ولکن طبع النفس للنفس قائد
و اسرار ملوک را منازل متفاوتست ، بعضي آنست که دو تن را محرم آن نتوان داشت و در بعضي جماعتي را شرکت شايد داد و اين سر ازانهاست که جز دو سر و چهارگوش را شاياني محرميت آن نيست
و سرک ما کان عند امري
و سر الثلثة غير الخفي
ملک برجانبي رفت و بر وي خللي کرد ، و اول پرسيد که: موجب عداوت و سبب دشمنايگي و عصبيت ميان ما و بوم چه بوده است ؟
گفت :کلمتي که بر زبان زاغي رفت پرسيد که: چگونه ؟
گفت: جماعتي مرغان فراهم آمدند و اتفاق کردند برانکه بوم را بر خويشتن امير گردانند. در اين محاورت خوضي داشتند ، زاغي از دور پيدا شد.
يکي از مرغان گفت :توقف کنيم تا زاغ برسد ، در اين کار ازو مشاورتي خواهيم ، که او هم از ماست ، و تا اعيان هر صنف يک کلمه نشوند آن را اجماع کلي نتوان شناخت.
چون زاغ بديشان پيوست مرغان صورت حال بازگفتند ، و دران اشارتي طلبيدند.
زاغ جواب داد که: اگر تمامي مرغان نامدار هلاک شده اندي و طاووس و باز و عقاب وديگر مقدمان مفقود گشته ، واجب بودي که مرغان بي ملک روزگار گذاشتندي و اضطرار متابعت بوم و احتياج بسياست راي او بکرم و مروت خويش راه ندادندي ، منظر کريه و مخبر ناستوده و عقل اندک و سفه بسيار و خشم غالب و رحمت قاصر.
و با اين همه از جمال روز عالم افروز محجوب و از نور خرشيد جهان آراي محروم ، و دشوارتر آنکه حدت و تنگ خويي بر احوال او مستولي است و تهتک و ناسازواري در افعال وي ظاهر.
از اين انديشه ناصواب درگذريد و کارها به راي و خرد خويش در ضبط آريد و تدارک هريک بر قضيت مصلحت واجب داريد چنانکه خرگوشي خود را رسول ماه ساخت ، و به راي خويش مهمي بزرگ کفايت کرد.
مرغان پرسيدند :چگونه؟
گفت: در ولايتي از ولايات پيلان امساک بارانها اتفاق افتاد چنانکه چشمها تمام خشک ايستاد ، و پيلان از رنج تشنگي پيش ملک خويش بناليدند
ملک مثال داد تا بطلب آب بهر جانب برفتند و تعرف آن هر چه بليغ تر بجاي آوردند.
آخر چشمه اي يافتند که آن را قمر خواندندي و زه قوي و آب بي پايان داشت ملک پيلان با جملگي حشم و اتباع بآب خوردن بسوي آن چشمه رفت.
و آن زمين خرگوشان بود ، و لابد خرگوش را از آسيب پيل زحمتي باشد ، و اگر پاي بر سر ايشان نهد گوش مال تمام يابند.
در جمله سخت بسيار از ايشان ماليده و کوفته گشتند ، و ديگر روز جمله پيش ملک خويش رفتند و گفتند: ملک مي داند حال رنج ما از پيلان ، زودتر تدارک فرمايد ، که ساعت تا ساعت بازآيند و باقي را زير پاي بسپرند.
ملک گفت: هرکه در ميان شما کياستي و دهائي دارد بايد که حاضر شود تا مشاورتي فرماييم ، که امضاي عزيمت پيش از مشورت از اخلاق مقبلان خردمند دور افتد.
يکي از دهات ايشان پيروز نام پيش رفت، و ملک او را بغزارت عقل و متانت راي شناختي ، و گفت: اگر بيند ملک مرا برسالت فرستد و اميني را بمشارفت با من نامزد کند تا آنچه گويم و کنم بعلم او باشد.
ملک گفت: در سداد و امانت و راستي و ديانت تو شبهتي نتواند بود ، و ما گفتار ترا مصدق مي داريم و کردار ترا بامضا مي رسانيم. بمبارکي ببايد رفت و آنچه فراخور حال و مصلحت وقت باشد بجاي آورد ، و بدانست که رسول زبان ملک و عنوان ضمير و ترجمان دل اوست ، و اگر از وي خردي ظاهر گردد و اثر مرضي مشاهدت افتد بدان برحسن اختبار و کمال مردشناسي وي دليل گيرند ، و اگر سهوي و غفلتي بينند زبان طاعنان گشاده گردد و دشمنان مجال وقيعت يابند. و حکما در اين باب وصايت از اين جهت کرده اند
تخير اذا ما کنت في الامر مرسلا
فمبلغ آراء الرجال رسولها
و برفق و مجاملت و مواسا و ملاطفت دست بکار کن که رسول بلطف کار پيچيده را بگزارد رساند ، واگر عنفي در ميان آرد از غرض بازماند ، و کارهاي گشاده ببندد.
و از آداب رسالت و رسوم سفارت آنست که سخن بر حدت شمشير رانده آيد و از سر عزت ملک و نخوت پادشاهي گزارده شود ، اما دريدن و دوختن در ميان باشد.
و نيز هر سخن را که مطلع از تيزي اتفاق افتد مقطع بنرمي و لطف رساند. و اگر مقطع فصلي بدرشتي و خشونت رسيده باشد تشبيب ديگري از استمالت نهاده آيد ، تا قرار ميان عنف و لطف و تمرد و تودد دست دهد ، و هم جانب ناموس جهان داري و شکوه پادشاهي مرعي ماند و هم غرض از مخادعت دشمن و ادراک مراد بحصول پيوندد.
پس پيروز بدان وقت که ماه نور چهره خويش بر آفاق عالم گسترده بود و صحن زمين را بجمال چرخ آراي خويش مزين گردانيده ، روان گشت چون بجايگاه پيلان رسيد انديشيد که نزديکي پيل مرا از هلاکي خالي نماند اگر چه از جهت ايشان قصدي نرود ، چه هر که مار در دست گيرد اگر چه او را نگزد باندک لعابي که از دهان وي بدو رسد هلاک شود.
و خدمت ملوک را همين عيب است که اگر کسي تحرز بسيار واجب بيند و اعتماد و امانت خويش مقرر گرداند دشمنان او را بتقبيح و بدگفت در صورت خاينان فرا نمايند و هرگز جان بسلامت نبرد. و حالي صواب من آنست که بر بالايي روم و رسالت از دور گزارم.
همچنان کرد و ملک پيلان را آواز داد از بلندي و گفت :من فرستاده ماهم ، و بر رسول در آنچه گويد و رساند حرجي نتواند بود ، و سخن او اگرچه بي محابا و درشت رود بسمع رضا بايد شنود.
پيل پرسيد که: رسالت چيست ؟
گفت: ماه مي گويد هرکه فضل قوت بر ضعيفان بيند بدان مغرور گردد ، خواهد که ديگران را گرچه از وي قوي تر باشند دست گرائي کند ، هراينه قوت او راهبر فضيحت و دليل هلاک شود.
و تو بدانچه بر ديگر چهارپايان خود را راجح مي شناسي در غرور عظيم افتاده اي
ديو کانجا رسيد سر بنهد
مرغ کانجا رسيد پر بنهد
نرود جز ببدرقه گردون
از هوا و زمين او بيرون
و کار بدانجا رسيد که قصد چشمه اي کردي که بنام من معروفست و لشکر را بدان موضع بردي و آب آن تيره گردانيد.
بدين رسالت ترا تنبيه واجب داشتم. اگر بخويشتن نزديک نشستي و از اين اقدام اعراض نمود فبها و نعمت ، و الا بيايم و چشمهات برکنم و هرچه زارترت بکشم. و اگر در اين پيغام بشک مي باشي اين ساعت بيا که من در چشمه حاضرم.
ملک پيلان را از اين حديث عجب آمد و سوي چشمه رفت و روشنايي ماه در آب بديد
مرورا گفت: قدري آب بخرطوم بگير و روي بشوي و سجده کن.
چون آسيب خرطوم بآب رسيد حرکتي در آب پيدا آمد و پيل را چنان نمود که ماه همي بجنبد. بترسيد و پيروز راگفت که :مگر ملک بدانچه من خرطوم در آب کردم از جاي بشد.
گفت :آري ، زودتر خدمت کن
فرمان برداري نمود و ازو فراپذيرفت که بيش آنجا نيايد و پيلان را نگذارد.
و اين مثل بدان آوردم تا بدانيد که ميان هر صنف از شما زيرکي يافته شود که پيش مهمي بازتواند رفت و در دفع خصمي سعي تواند پيوست.
و همانا اين اولي تر که وصمت ملک بوم با خويشتن راه دادن. و بوم را مکر و غدر و خديعت با اين خصال نامحمود که ياد کردم جمع است، و هيچ عيب ملوک را چون غدر و بي قولي نيست ، که ايشان سايه آفريدگارند عز اسمه در زمين ، و عالم بي آفتاب عدل ايشان نور ندهد ، و احکام ايشان در دماء و فروج و جان و مال رعايا نافذ باشد.
و هرکه بپادشاه غدار و والي مکار مبتلا گردد بدو آن رسد که به کبک انجير و خرگوش رسيد از صلاح و کم آزاري گربه روزه دار.
مرغان پرسيدند که: چگونه است آن ؟
زاغ گفت: کبک انجيري با من همسايگي داشت و ميان ما بحکم مجاورت قواعد مصادقت مؤکد گشته بود در اين ميان او را غيبتي افتاد و دراز کشيد. گمان بردم که هلاک شد.
و پس از مدت دراز خرگوش بيامد و در مسکن او قرار گرفت و من در آن مخاصمتي نپيوستم
يکچندي بگذشت ، کبک انجير باز رسيد.چون خرگوش را در خانه خويش ديد رنجور شد و گفت: جاي بپرداز که ازان منست ، خرگوش جواب داد که من صاحب قبض ام، اگر حقي داري ثابت کن.
گفت :جاي ازان منست و حجتها دارم گفت :لابد حکمي عدل بايد که سخن هر دو جانب بشنود و بر مقتضي انصاف کار دعوي بآخر رساند.
کبک انجير گفت که :در اين نزديکي بر لب آب گربه ايست متعبد ، روز روزه دارد و شب نماز کند ، هرگز خوني نريزد و ايذاي حيواني جايز نشمرد. و افطار او برآب و گيا مقصور مي باشد.
قاضي ازو عادل تر نخواهيم يافت. نزديک او رويم تا کار ما فصل کند هر دو بدان راضي گشتند و من براي نظاره بر اثر ايشان برفتم تا گربه روزه دار را ببينم و انصاف او در اين حکم مشاهدت کنم.
چندانکه صائم الدهر چشم بريشان فگند بر دو پاي راست بيستاد و روي بمحراب آورد ، و خرگوش نيک ازان شگفت نمود. و توقف کردند تا از نماز فارغ شد.
تحيت بتواضع بگفتند و درخواست که ميان ايشان حکم باشد و خصومت خانه برقضيت معدلت بپايان رساند. فرمود که: صورت حال بازگوييد.
چون بشنود گفت :پيري در من اثر کرده ست و حواس خلل شايع پذيرفته و گردش چرخ و حوادث دهر را اين پيشه است ، جوان را پير مي گرداند و پير را ناچيز مي کند
کذاک الليالي واحداثها
يجددن للمرء حالا فحالا
والدهر لا يبقي علي حدثانه
جون السراة له جدائد اربع
پيشتر رفتند و ذکر دعوي تازه گردانيد.گفت: واقف شدم ، و پيش ازانکه روي بحکم آرم شما را نصيحتي خواهم کرد ، اگر بگوش دل شنويد ثمرات آن در دين و دنيا قرت عين شما گردد ، و اگر بر وجه ديگر حمل افتد من باري بنزديک ديانت و مروت خويش معذور باشم ، فقد اعذر من انذر.
صواب آنست که هر دو تن حق طلبيد ، که صاحب حق را مظفر بايد شمرد اگرچه حکم بخلاف هواي او نفاذ يابد ؛ و طالب باطل را مخذول پنداشت اگرچه حکم بر وفق مراد او رود ، ان البالطل کان زهوقا.
و اهل دنيا را از متاع و مال و دوستان اين جهان هيچيز ملک نگردد مگر کردار نيک که براي آخرت مدخر گردانند. و عاقل بايد که نهمت در کسب حطام فاني نبندد ،و همت بر طلب خير باقي مقصور دارد ،و عمر و جاه گيتي را بمحل ابر تابستان و نزهت گلستان بي ثبات و دوام شمرد
کلبه اي کاندرو نخواهي ماند
سال عمرت چه ده چه صد چه هزار
فاذا النعيم و کل ما يلهي به
يوما يصير الي بلي و نفاد
و منزلت مال را در دل از درجت سنگ ريزه نگذراند ، که اگر خرج کند بآخر رسد و اگر ذخيرت سازد ميان آن و سنگ و سفال تفاوتي نماند ، و صحبت زنان را چون مار افعي پندارد که ازو هيچ ايمن نتوان بود و بر وفاي او کيسه اي نتوان دوخت و خاص و عام و دور و نزديک عالميان را چون نفس عزيز خود شناسد و هرچه در باب خويش نپسندد در حق ديگران نپيوندد.
از اين نمط دمدمه و افسون بريشان مي دميد تا با او الف گرفتند و آمن و فارغ بي تحرز و تصون پيشتر رفتند. بيک حمله هر دو را بگرفت و بکشت.
نتيجه زهد و اثر صلاح روزه دار ، چون دخله خبيث و طبع مکار داشت ، بر اين جمله ظاهر گشت.
و کار بوم و نفاق و غدر او را همين مزاج است و معايب او بي نهايت. و اين قدر که تقرير افتاد از دريايي جرعه اي و از دوزخ شعله اي بايد پنداشت.
و مباد که راي شما برين قرار گيرد ، چه هرگاه افسر پادشاهي بديدار ناخوب و کردار ناستوده بوم ملوث شد
مهر و ماه از آسمان سنگ اندر آن افسر گرفت
مرغان بيکبار از آن کار باز جستند و عزيمت متابعت بوم فسخ کرد. و بوم متاسف و متحير بماند و زاغ را گفت: مرا آزرده و کينه ور کردي ، و ميان من و تو وحشتي تازه گشت که روزگار آن را کهن نگرداند.
و نمي دانم از جانب من اين باب را سابقه اي بوده ست يا بر سبيل ابتدا چندين ملاطفت واجب داشتي ! و بدان که اگر درختي ببرند آخر از بيخ او شاخي جهد و ببالد تا به قرار اصل باز شود ، و اگر بشمشير جراحتي افتد هم علاج توان کرد و التيام پذيرد ، و پيکان بيلک که در کسي نشيند بيرون آوردن آن هم ممکن گردد و جراحت سخن هرگز علاج پذير نباشد ، وهر تير که از گشاد زبان بدل رسد برآوردن آن در امکان نيايد ودرد آن ابد الدهر باقي ماند
و هر سوزي را داروي است: آتش را آب و ، زهر را ترياک و ، غم را صبر و عشق را فراق و آتش حقد را مادت بي نهايتست ، اگر همه درياها بر وي گذرد نميرد.
و ميان ما و قوم تو نهال عداوت چنان جاي گرفت که بيخ او بقعر ثري برسد و شاخ او از اوج ثريا بگذرد
رسا اصله تحت الثري و سمابه
الي النجم فرع لاينال طويل
اين فصل بگفت وآزرده ونوميد برفت. زاغ از گفته خويش پشيمان گشت وانديشيد که: ناداني کردم و براي ديگران خود را و قوم خود را خصمان چيره دست و دشمنان ستيزه کار الفغدم. و بهيچ تاويل از ديگر مرغان بدين نصيحت سزاوارتر نبودم
و طايفه اي که بر من تقدم داشتند اين غم نخوردند ، اگرچه معايب بوم و مصالح اين مفاوضت از من بهتر مي دانستند. لکن در عواقب اين حديث و نتايج آن انديشه اي کردند که فکرت من بدان نرسيد ، و مضرت و معرت آن نيکو بشناخت و دشوارتر آکه در مواجهه گفته شد ،و لاشک حقد و کينه آن زيادت بود
و خردمند اگر بزور و قوت خويش ثقت تمام دارد تعرض عداوت و مناقشت جايز نشمرد ، و تکيه بر عدت و شوکت خويش روا نبيند. و هرکه ترياک و انواع داروها بدست آرد باعتماد آن بر زهر خوردن اقدام ننمايد.
و هنر در نيکو فعلي است که بسخن نيکو آن مزيت نتوان يافت ، براي آنکه اثر فعل نيک اگر چه قول ازان قاصر باشد در عاقبت کارها بآزمايش هرچه آراسته تر پيداآيد
باز آنکه قول او بر عمل رجحان دارد ناکردنيها را بحسن عبارت پساواند و در چشم مردمان بحلاوت زبان بيارايد اما عواقب آن بمذمت و ملامت کشد.
و من آن راجح سخن قاصر فعلم که در خواتم کارها تأمل شافي و تدبر کافي نکنم ،و الا ازاين سفاهت مستغني بودم. و اگر خرد داشتمي نخست با کسي مشورت کردمي و پس از اعمال فکرت و قرار عزيمت فصلي محترز مرموز چنانکه او منزه بودي بگفتمي ، که در مهم چنين بزرگ بر بديهه مداخلت پيوستن از خرد و کياست و حصافت و حذاقت هرچه دورتر باشد.
و هر که بي اشارت ناصحان و مشاورت خردمندان در کارها شرع کند در زمره شريران معدودگردد ، و بناداني و جهالت منسوب شود ، چنانکه سيد گفت عليه السلام: شرار امتي الوحداني المعجب برايه المرائي بعمله المخاصم بحجته. و من باري بي نياز بودم از تعرض اين خصمي و کسب اين دشمني.
اين فصول عقل بر دل او املا کرد و اين مثل در گوش او خواند: المکثار کحاطب الليل. ساعتي طپيد و خويشتن رااز اين نوع ملامتي کرد و بپريد. اين بود مقدمات دشمنايگي ميان ما و بوم که تقرير افتاد.
ملک گفت: معلوم گشت و شناختن آن بر فوايد بسيار مشتمل است. سخن اين کار افتتاح کن که پيش داريم و تدبيري انديش که فراغ خاطر و نجات لشکر را متضمن تواند بود.
گفت :در معني ترک جنگ کراهيت خراج و تحرز از جلا آنچه فراز آمده ست باز نموده آمد.
لکن اميد مي دارم که بنوعي از حيلت ما را فرجي باشد ، که بسيار کسان به اصابت راي بر کارها پيروز آمدند که بقوت و مکابره در امثال آن نتوان رسيد ، چنانکه طايفه اي بمکر گوسپند از دست زاهد بيرون کردند.
ملک پرسيد:چگونه ؟
گفت: زاهدي از جهت قربان گوسپندي خريد در راه طايفه اي طراران بديدند ، طمع در بستند و بايک ديگر قرار دادند که او را بفريبند و گوسپند بستانند. ،پس يک تن بپيش او درآمد و گفت :اي شيخ ، اين سگ کجا مي بري ؟ ديگري گفت :شيخ عزيمت شکار مي دارد که سگ در دست گرفته است.
سوم بدو پيوست و گفت: اين مرد در کسوت اهل صلاح است ، اما زاهد نمي نمايد ، که زاهدان با سگ بازي نکنند و دست و جامه خود را از آسيب او صيانت واجب بينند. ازاين نسق هر چيز مي گفتند تا شکي در دل زاهد افتاد و خود را دران متهم گردانيد و گفت که: شايد بود که فروشنده اين جادو بوده ست و چشم بندي کرده.
در جمله گوسپند را بگذاشت و برفت و آن جماعت بگرفتند و ببرد. و اين مثل بدان آوردم تا مقرر گرددکه بحيلت و مکر مارا قدم در کار مي بايد نهاد وانگاه خود نصرت هراينه روي نمايد. و چنان صواب مي بينم که ملک در ملا بر من خشمي کند و بفرمايد تا مرا بزنند و بخون بيالايند و در زير درخت بيفگنند ، و ملک با تمامي لشکر برود و بفلان موضع مقام فرمايد و منتظر آمدن من باشد ، تا من از مکر و حيلت خويش بپردازم و بيايم و ملک را بياگاهانم. ملک در باب وي آن مثال بداد و با لشکر و حشم بدان موضع رفت که معين گردانيده بود.
و آن شب بومان باز آمدند و زاغان را نيافتند ، واو را که چندان رنج بر خود نهاده بود و در کمين غدر نشسته هم نديدند. بترسيد که بومان بازگردند و سعي او باطل گردد ، آهسته آهسته با خود مي پيچيد و نرم نرم آواز مي داد و مي ناليد تا بومان آواز او بشنودند و ملک را خبر کردند.
ملک با بومي چند سوي او رفت و بپرسيد که :تو کيستي و زاغان کجااند ؟ نام خود و پدر بگفت و گفت که: آنچه از حديث زاغان پرسيده مي شود خود حال من دليل است که من موضع اسرار ايشان نتوانم بود.
ملک گفت: اين وزير ملک زاغان است و صاحب سر و مشير او. معلوم بايد کرد که اين تهور بر وي بچه سبب رفته است.
زاغ گفت :مخدوم را در من بدگماني آورد. پرسيد که: بچه سبب؟ گفت: چون شما آن شبيخون بکرديد ملک ما را بخواند و فرمود که اشارتي کنيد و آنچه از مصالح اين واقعه مي دانيد باز نماييد.
و من از نزديکان او بودم. گفتم: ما را با بوم طاقت مقاومت نباشد ، که دليري ايشان در جنگ زيادتست و قوت و شوکت بيش دارند
راي اينست که رسول فرستيم و صلح خواهيم ، اگر اجابت يابيم کاري باشد شايگاني ، والا در شهرها پراگنيم ، که جنگ جانب ايشان را موافق تر است و ما را صلح لايق تر و تواضع بايد نمود که دشمن قوي حال چيره دست را جز بتلطف و تواضع دفع نتوان کرد. و نبيني که گياه خشک بسلامت جهد از باد سخت بمدارا و گشتن با او بهر جانب که ميل کند ؟ زاغان در خشم شدند و مرا متهم کردند که «تو بجانب بوم ميل داري ».
و ملک از قبول نصيحت من اعراض نمود و مرا بر اين جمله عذابي فرمود. و در زعم ايشان چنان ديدم که جنگ را مي سازند ، ملک بومان چون سخن زاغ بشنود يکي از وزيران خويش را پرسيد که: در کار اين زاغ چه بيني ؟